لئو فقط فوتبالبازی کردن بچههای محل را تماشا میکرد، چون خیلی خجالت میکشید: هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که بخواهد با بچهها بازی کنه خیلی کوچکتر از آنها بود فکر میکرد که اگر با آنها بازی کنه زیردست و پای آنها له میشد. لئو صدایی شنید که میگفت: ((برو با بچهها بازیکن)) برگشت بهطرف در دید که مادربزرگش وارد اتاق کوچکش شد و گفت: ((برو و با بقیه پسرها فوتبالبازی کن، خودت را تو اتاق زندانی نکن تو به نور آفتاب برای رشدکردن نیاز داری، پاشو زود باش برو بهشون نشون بده تو بهترنی)).
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir