کتاب آخرین روز یک محکوم، رمانی نوشتهٔ ویکتور هوگو است که نخستینبار در سال 1829 انتشار یافت. این رمان که در زمانهٔ خود، اثری بسیار شوکهکننده بود، داستانی ژرف و تکاندهنده و کتابی بسیار بااهمیت در عرصهٔ تحلیلهای اجتماعی است. مردی طرد شده از اجتماع و محکوم به مرگ، هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار میشود که این روز ممکن است آخرین روز عمرش باشد. فقط امید به آزادی است که اندکی برایش تسلیبخش است و او ساعتهایش را بافکر کردن به زندگی سابق خود و زمان آزادیاش سپری میکند. اما باگذشت ساعتها، او میداند که قدرت تغییر سرنوشتش را ندارد. او باید قدم در مسیری بگذارد که بسیاری قبل از او، آن را تجربه کردهاند؛ مسیری که به گیوتین ختم میشود.
ویکتور هوگو در آثارش نگاه عمیقی به جامعه و کژیها و کاستیهایش دارد و رنج انسانهایی را میبیند که کمتر به آنها توجه میشود و کمتر کسی با آنها همدلی میکند. او در دو داستان این کتاب به وضعیت دو زندانی پرداخته و شرایط روحی و جسمی آنان را با جزئیات فراوان توصیف کرده است. نگاه انتقادی او به قوانین و مقررات آن روز فرانسه چنان است که گویی راجع به جهان امروز سخن میگوید
ایکاش این اعضای هیئتمنصفه ماری دختر زیبای مرا دیده بودند تا میفهمیدند که نباید پدر یک کودک سهساله را کشت
خدایا! اگر دخترم بزرگ شود و به پاریس برود، چه بر سرش خواهد آمد؟ پدر در آن شهر خاطره بدی در ذهن مردم به جا گذاشته است. ناگزیر او از من و از نام من خجالت خواهد کشید و مردم او را بهخاطر من، بهخاطر منی که از صمیم قلب دوستش میدارم، طرد و تحقیر خواهند کرد و وی را زشت و بیآبرو خواهند خواند. آه ماری محبوبم! آیا راست است که تو از نام من منفعل و شرمنده خواهی شد و از من وحشت خواهی کرد؟
در بخشی از کتاب می خوانیم:
از جا بلند شدم؛ دندانهایم به هم میخوردند، دستهایم میلرزیدند و نمیدانستم لباسهایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. بااینحال زندانبان را دنبال کردم.
دو نگهبان در آستانهی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دستهایم دستبند زدند. دستبند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبانها آن را بهدقت میبستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته میشد.
از حیاطخلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکشهای بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا بهراستی خوب بود.
از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. بهمحض ورود به سالن صدای همهمهی مردم و صدای جنبش سلاحها به هم درآمیخت. نیمکتها با سروصدای زیاد جابهجا شدند. دیوارَکها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، میگذشتم، احساس میکردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهرهها با دهانهای باز را به حرکت درمیآورد به من گره خورده است.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir