کتاب سم با شما صحبت میکند اثر داستین تائو، اولین اثر رسمی این نویسندهی جوان آمریکایی است که بلافاصله پس از انتشارش به یکی از پرطرفدارترین کتابها در فضای مجازی تبدیل شد. این کتاب داستانی معاصر و عاشقانه با عناصری از افسانههای مدرن است که به بررسی روابط انسانی، غم از دست دادن، و فرایند سوگواری میپردازد. کتاب با بیان ساده و صمیمی خود، مخاطب را به دنیای پیچیده و جذاب احساسات انسانی میبرد.
این اثر از لحظات دلخراش و هیجانانگیز برای جولی و سم روایت میشود که به عنوان دو نوجوان هفدهساله وارد رابطهای عاشقانه میشوند، بدون اینکه بدانند سرنوشت چه بازیهایی برای آنها تدارک دیده است.
کتاب سم با شما صحبت میکند داستان جولی، دختر هفدهسالهای است که عاشق پسری به نام سم میشود. سم، پسری جذاب و مهربان است که جولی را از تنهاییهایش بیرون میآورد و به او زندگی جدیدی میبخشد. اما زندگی بر وفق مراد پیش نمیرود و سم در یک تصادف رانندگی ناگهان جان خود را از دست میدهد. این حادثه برای جولی، که تمام آیندهاش را در کنار سم میدید، ضربهای سنگین است.
جولی از رفتن به مراسم خاکسپاری خودداری میکند و تمام یادگاریهای سم را دور میریزد تا او را فراموش کند. اما غافل از اینکه سم هنوز از زندگی او خارج نشده است. جولی برای شنیدن صدای سم، با تلفن او تماس میگیرد و در کمال تعجب، سم تماس را جواب میدهد. این تماس، جولی را وارد دنیای جدیدی از روابطی غریب و باورنکردنی میکند؛ دنیای میان مردگان و زندگان که میتواند زندگی جولی را تغییر دهد.
کتاب سم با شما صحبت میکنید بیشتر برای نوجوانان و جوانان نوشته شده است، اما هر کسی که علاقهمند به داستانهای عاشقانه و ادبیات معاصر باشد، از خواندن آن لذت خواهد برد. این کتاب بهویژه برای کسانی که با احساسات مرتبط با عشق اول، از دست دادن و سوگواری مواجه هستند، مناسب است. همچنین، علاقهمندان به داستانهایی با مضامین جادویی و رازآلود میتوانند از این اثر لذت ببرند.
حتی نمیدانم کجا دارم میروم. آنقدر میدوم تا همهچیز برایم ناآشنا میشود. تازه وقتی میرسم به مرز شهر، جایی که از مزارع تا خود کوهستان چمنزار است، میفهمم تلفن همراهم را نیاوردهام. چراغهای جلوی یک ماشین خیابان خالی را روشن میکند. از سر راه ماشین که کنار میروم، سرعتش را کم میکند و جلوی پایم میایستد، و میبینم سم است.
وقتی دارم سوار میشوم میپرسد: «حالت خوبه؟ رفتم دم خونهتون ولی اونجا نبودی.»
اگر یادم نمیرفت تلفنم را بردارم میتوانستم موقعیتم را برایش بفرستم. «از کجا میدونستی اینجام؟»
«نمیدونستم... همهجا رو گشتم.»
مدتی طولانی توی ماشین مینشینیم و ماشین هم روشن است.
بالاخره میپرسد: «میخوای ببرمت خونه؟»
«نه.»
«پس کجا میخوای بری؟»
«هر جا جز خونه.»
سم راه میافتد. آنقدر توی شهر چرخ میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم. خیابانها که تاریک میشوند چراغ مغازهها هم یکییکی خاموش میشوند. جایی نیست که بتوانیم برویم، برای همین سم میپیچد توی پارکینگ یک فروشگاه بیستوچهارساعته، و ماشین را خاموش میکند. نمیپرسد چه اتفاقی افتاده. سرم را به شیشه تکیه میدهم و لحظهای چشمهایم را میبندم. قبل از اینکه خوابم ببرد، نور لامپهای فلورسنت تابلوی مغازه را میبینم، و سم کت جینش را روی من میکشد و خوابم میبرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir