کتاب کشور کوچک اثر گئل فی، نویسنده فرانسوی-بوروندیایی، رمانی است که با نگاهی به تجربیات شخصی نویسنده، داستانی تأثیرگذار از جنگ و مهاجرت را روایت میکند. این کتاب در سال 2016 منتشر شد و به سرعت مورد استقبال قرار گرفت، بهطوری که به چندین زبان ترجمه شده و جوایز مختلفی را از آن خود کرده است. کشور کوچک داستان زندگی پسر نوجوانی به نام گابریل را در بوروندی روایت میکند که در دوران کودکیاش با بحرانهای سیاسی و جنگ داخلی روبهرو میشود.
داستان کشور کوچک از دیدگاه گابریل، پسری 11 ساله، روایت میشود که در بوروندی، کشوری کوچک در شرق آفریقا، زندگی میکند. گابریل در یک خانواده آرام و مرفه بزرگ میشود که در میان زیباییهای طبیعت زندگی میکند. اما زمانی که جنگ داخلی در این کشور آغاز میشود، همهچیز تغییر میکند. گابریل، که از یک زندگی شاد و بدون دغدغه برخوردار است، ناگهان شاهد از هم گسیختگی جامعه و خانوادهاش میشود.
در این داستان، جنگ داخلی بوروندی و تنشهای قومی بهعنوان پسزمینهای برای تحول شخصی گابریل و از دست دادن معصومیت او نقش دارند. گابریل باید در دنیای جدیدی که از هر سو خطر و خشونت در آن جریان دارد، راهی برای بقای خود پیدا کند. در این میان، او نه تنها باید با درگیریهای سیاسی و اجتماعی روبهرو شود، بلکه باید با مشکلات درونخودش و کشمکشهای عاطفیاش نیز کنار بیاید.
کشور کوچک بهطور عمیق به موضوعات مهاجرت، بحران هویت و تبعات جنگ پرداخته و نشان میدهد چگونه یک کودک میتواند تحت تاثیر شرایط سخت و پرتنش سیاسی و اجتماعی قرار گیرد و دنیای امن و مطمئن خود را از دست بدهد. این کتاب، هم از جنبههای انسانی و هم از جنبههای اجتماعی و تاریخی، تصویر پیچیدهای از جنگ و آثار آن بر زندگی مردم ارائه میدهد.
کشور کوچک برای خوانندگانی که به موضوعات جنگ، مهاجرت، بحران هویت و تأثیرات اجتماعی و فرهنگی در دوران کودکی علاقهمندند، بسیار مناسب است. این کتاب بهویژه برای کسانی که میخواهند درک بهتری از زندگی در شرایط جنگی و تاثیرات آن بر افراد مختلف، بهویژه کودکان، پیدا کنند، توصیه میشود. علاوه بر این، کسانی که به تاریخ و فرهنگ آفریقا، بهویژه بوروندی، علاقه دارند نیز از این کتاب بهرهمند خواهند شد.
کتاب همچنین برای کسانی که به دنبال داستانهای انسانی و عاطفی با روایتهایی عمیق و تأثیرگذار هستند، جذاب خواهد بود. کشور کوچک بهعنوان یک رمان اجتماعی و سیاسی، به مخاطبان خود فرصتی برای تأمل در مورد مسائلی چون خشونت، مهاجرت و جابجاییهای اجتماعی میدهد و میتواند دیدگاههای تازهای دربارهی این موضوعات به آنها ارائه کند.
«از وقتی مامان برگشته بود، پیش ما زندگی میکرد. در اتاق ما، روی تشکی کنار تخت من میخوابید. روزها هم با نگاهی گنگ روی تراس مینشست. نمیخواست کسی را ببیند و توانایی نداشت تا کارهایش را شروع کند. بابا میگفت او بهخاطر این اتفاقات به زمان احتیاج دارد تا دوباره سرپا شود.مامان صبحها دیر از خواب پا میشد. ساعتها صدای آب را در حمام میشنیدیم. بعد روی مبل تراس مینشست و ساعتها همانطور به لانهٔ زنبور بنا روی سقف زل میزد. اگر کسی از آنجا میگذشت، از او یک لیوان نوشیدنی میخواست. دیگر با ما غذا نمیخورد. آنا بشقابی برایش آماده میکرد و روی صندلی مقابلش میگذاشت. مامان غذا نمیخورد و فقط با غذایش بازی میکرد. وقتی شب میشد، در تاریکی تنها روی تراس میماند. دیرتر از ما و زمانی که همهمان خواب بودیم، به رختخوابش میرفت. آخرسر من هم وضعیتش را قبول کردم. دیگر در او دنبال مادری نمیگشتم که در گذشته داشتم. قتلعام نوعی لکهٔ سیاه نفتی است؛ آنهایی که در آن غرق نمیشوند، تا عمر دارند قیراندود هستند.وقتی با یک بغل کتاب از خانهٔ مادام اکانوموپولوس برمیگشتم، کنار مامان مینشستم و برایش کتاب میخواندم. سعی میکردم داستانهای خیلی شادی پیدا نکنم؛ چون ممکن بود او را به یاد زندگی قشنگ گذشته بیندازد که از دستش داده بودیم. داستانهای خیلی غمگین هم برایش نمیخواندم؛ چون نمیخواستم غمش را تازه کنم... همان باتلاق زبالهای که در وجود مامان راکد مانده بود. وقتی کتابم را میبستم، با نگاهی بیمعنا نگاهم میکرد. برایش غریبه شده بودم. دیگر از تراس فرار میکردم؛ آخر از گنگی ته چشمهای مامان وحشت داشتم.یک شب وقتی مامان دیروقت به اتاقمان آمد، پایش به صندلی خورد و بیدارم کرد. سایهاش در تاریکی تلوتلو میخورد. کورمالکورمال دنبال تخت آنا میگشت. به لبهٔ تختش رسید. روی خواهرم خم شد و زمزمه کرد:«آنا!»«بله مامان.»«خوابی عزیزم؟»«آره مامان. خواب بودم...»مامان شبیه آدمهای مست، سخت و سنگین حرف میزد.گفت:«کوچولوی من میدونی که دوستت دارم؟»«آره مامان. منم دوستت دارم.»«وقتی اونجا بودم به تو فکر کردم. عروسکم خیلی بهت فکر میکردم.»«مامان... منم بهت فکر میکردم.»«به دخترخالههات چی؟ به اونها هم فکر کردی؟ همون دخترخالههای مهربونت که باهاشون بازی میکردی.»«آره. بهشون فکر کردم.»«خوبه... خوبه...»مامان سکوت کوتاهی کرد و گفت:«دخترخالههات رو یادت میاد؟»«آره.»«وقتی به خونهٔ خاله اوزبی رسیدم... اول دخترها رو دیدم. درازبهدراز کف سالن خوابیده بودن. از سه ماه پیش. عزیزم میدونی جسد سهماهه شبیه چیه؟»«...»«هیچی ازش نمیمونه. فقط پوسیدگیه. خواستم از روی زمین بلندشون کنم. ولی نتونستم. از لای انگشتهام رد میشدن. تیکهتیکه جمعشون کردم. الان تو باغچهان. همون باغچهای که توش بازی میکردین. زیر همون درختی که تاب داره. یادت میاد؟ جواب بده بهم. بگو که یادت میاد. بگو!»«آره یادم میاد.»»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir