کتاب "ریاح" اثر جلال توکلی، یک رمان بلند و تأثیرگذار است که به روایت داستان مقاومت و پایداری مردم فلسطین میپردازد؛ این اثر با بهرهگیری از دستنوشتههای یک رزمندهٔ مسلمان فلسطینی، سیر تاریخی و اجتماعی نفوذ یهودیان را در سرزمین تاریخی فلسطین به تصویر میکشد. داستان حول محور یک پسر به نام اسماعیل میچرخد که به همراه خانوادهاش در یک مزرعه واقع در فلسطین زندگی میکند، جایی که خاطرات او بیانگر وقایعی چون نفوذ عوامل بیگانه و یهودیان به عنوان کارگران در مزارع فلسطینیها است.
در این رمان، داستان سرگذشت دلسوزانه ریاح، پسری یتیم که والدینش را در طول درگیریها از دست داده، به شکلی عاطفی و دلنواز روایت میشود. این داستان همچنین به ادعای تاریخی یهودیان بر سرزمین فلسطین با استناد به آیات مقدس تورات میپردازد و تلاشهای دشمنان را برای کوچاندن اسماعیل و خانوادهاش از زادگاهشان به تصویر میکشد. وقایع متأسفانه شامل آتشزدن خرمن مزرعه، فروش بخشی از مزرعه به کارگر یهودی جهت تأمین هزینههای بیمارستانی برای یکی از فرزندان خانواده، سوزاندن درختان زیتون و سوگواری به خاطر از دست دادن پدر و همچنین خروج ارتش انگلیس از فلسطین میشود. همچنین داستان به شورشهای صهیونیستها در سال 1948 و نتایج ویرانگر آن، از جمله قتلعام و آوارگی اعراب در اردوگاهها، میپردازد.
این کتاب به افرادی که به تاریخ، ادبیات داستانی معاصر و موضوعاتی نظیر مبارزات انسانی و اجتماعی علاقهمند هستند، پیشنهاد میشود. خواننده با مطالعه این اثر، نه تنها با جنبههای انسانی و عاطفی کوتاهمدت ماجرا آشنا میشود، بلکه به اطلاعات عمیقتری دربارهٔ تاریخ معاصر فلسطین و چالشهای افرادی که به دنبال حق و هویت خود هستند، خواهد رسید. این داستان باعث میشود که مخاطب با عمق احساسات و تجارب شخصی شخصیتها همدل شده و عواطفی را که تحت تأثیر جنگ و نزاعها قرار گرفتهاند، بهتر درک کند. "ریاح" به عنوان یکی از آثار برجسته ادبیات معاصر، میتواند منبع الهام و تفکر برای خوانندگان باشد و آنها را به تأمل در مورد مسائل انسانی و سیاسی جهان دعوت کند.
چهرهٔ خندان اسماعیل همراه با قطراتی که آرامآرام در محفظهٔ پلاستیکی سرُم میچکد، در سراسر رگهایم حرکت میکند و مرا از یاد او لبریز میکند. دلم برایش عجیب تنگ شده است. انگار سرمی از خاطرات اسماعیل به من وصل کردهاند. به همان اندازه که پلکهایم سنگین شدهاند، در پاهایم احساس بیوزنی میکنم؛ مثل این است که تمام وزنشان را ریختهاند روی پلکهایم. سرم مانند تختهسنگی روی بالش باقی میماند و پاهایم کمکم از روی تخت کنده میشوند و به پرواز درمیآیند؛ کشیده میشوند و در فضای قیرگون گم میشوند و بعد... . باز هم جادهای بیانتهاست و کامیونی از نفس افتاده و تکانهای شدیدی که موج درد را از کتف چپم به تمام بدنم حرکت میدهد. توی تاریکی، هیچکس پیدا نیست، ولی از روی هقهق گریهها، صاحب صدا را تشخیص میدهم. میدانم که بیخ گوش هم دارند از اسماعیل حرف میزنند و یا حتی به او فکر میکنند، اما چگونه می توانم به آنها بفهمانم که او زنده است. بهسختی در جایم نیمخیز میشوم. صدا از گلویم خارج نمیشود. بیفایده است، کسی حرف مرا باور نخواهد کرد. حتی وقتی ماجرا را برای ابوعمار تعریف کردم، با آنکه قبلاً بهسختی گریه کرده بود، خندید و گفت: «پس پیرمرد تا دم آخر هم دست از شوخیهایش برنداشته!» دیگر خودم هم به شک افتادهام. چیز زیادی در خاطرم نمانده. هروقت که میخواهم به آن لحظه فکر کنم، تاولهای چرکینی که پشتسرهم سر باز میکنند و تودهای از آتش و دود را به بیرون میپاشند، تمام ذهنم را اشغال میکنند. دیروز، دکتر گفت که اثر موج انفجار است. به خودم که نه، به ابوعمار که برای عیادت از مجروحان آمده بود. اگر به مزرعه برگردیم، به همه ثابت میکنم که هذیان نمیگویم. آنجا یک درخت هست؛ یک درخت زیتون1... میگویم باید برگردیم. کسی صدایم را که انگار از ته چاه بالا میآید در میان زوزهٔ کامیون و صدای انفجارها نمیشنود؛ یا میشنود و محلم نمیگذارد. بلند میشوم و تا اتاقک راننده تلوتلو میخورم. در آن تاریکی، دستم را به هرجایی که بند میکنم، شاخهٔ درختی است؛ و حتماً درخت زیتون؛ شاید در جنگلی از زیتون راه میروم. پایم به تنهٔ خشکیدهٔ درختی که درازبهدراز افتاده است گیر میکند و با تمام هیکلم محکم به اتاقک راننده برخورد میکنم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir