محمدرضا همچنان که داشت از تشنگی به لقاءا... میپیوست، شوخ طبعیاش را هم از دست نمیداد:- منو بگو که خیال میکردم اینجاها پر از دریاچهس. دیدین چه جوری «سنگِ رو شن» شدیم؟!ابوالقاسم با بیحالی گفت:- مال اطلاعات جغرافیایی ناقصته. ولی عیبی نداره. جنازهت که رو صخرهها جا موند، درس عبرتی میشه برای بقیه که جغرافی رو جدی بگیرن.محمدرضا سرفهای کرد و خندید. جعفر، تفنگش را بهسمت او نشانه گرفت و گفت:- آره محمدرضا... هنوز یادم نرفته که میخواستی با مایو شنا کنی.محمدرضا با حالتی جدی از جعفر پرسید:- میگم جعفر، حالا که انقدر تشنهای، بالاخره حاضری آبی رو بخوری که من توش خودمو شستم یا نه؟!جعفر آهی کشید و با ناراحتی گفت:- والا ممد، الان که فکرشو میکنم، میبینم اگر جوراب و شورتتم توش شسته بودی حاضر بودم بخورمش.اکبر متفکرانه گفت:- بهجای این چرتوپرتها، شروع کنین از همدیگه حلالیت بطلبین بیچارهها که الان ریغ رحمت رو سر میکشیم.ابوالقاسم کمی از جایش بلند شد و به آرنج دست سالمش تکیه داد. با لبانی که از فرط عطش ترک برداشته بود، گفت:- خیلی خوبه اکبر. از خودت شروع میکنیم. من که بهخاطر اون مشتی که تو اهواز تو دهنم کوبیدی تا بتونی زودتر سوار اتوبوس بشی و دم پنجره بشینی، حلالت نمیکنم...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir
خانم اصغری قلمی شیوا و جذاب دارند . حتما توصیف این شهید بزرگوار با قلم ایشان بسیار جذاب و خواندنی هست .