به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







چهل و یکم









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

چهل و یکم، نوشته حمید بابایی، روایتی داستانی و ادبی از واقعه خونین کشتار مسجد گوهرشاد در مشهد است. نویسنده با زبانی شاعرانه و متأثر از متون کهن فارسی، ارتباط معنوی انسان‌ها با امام رضا (ع) را به تصویر می‌کشد. این اثر، علاوه بر روایت تاریخی، به ابعاد عرفانی و انسانی این واقعه می‌پردازد و با ارجاع به متون کلاسیک، فضایی معنوی و تأمل‌برانگیز خلق کرده است.

درباره کتاب چهل و یکم

داستان حول شخصیت میرعماد می‌چرخد که مأمور به کتابت 40 باب از تذکره‌الاولیا شده است. این تکلیف، او را در مسیری عرفانی و معنوی قرار می‌دهد که به درک عمیق‌تری از حقیقت و ایمان می‌رسد. وقایع کتاب در بستر قیام مردم مشهد علیه کشف حجاب و کشتار مسجد گوهرشاد رخ می‌دهد. نویسنده از زبان و ساختار ادبی تذکره‌الاولیا الهام گرفته و با نثری فاخر، روایت را پیش می‌برد.

خواندن کتاب چهل و یکم را به چه کسانی توصیه می‌کنیم

این کتاب برای علاقه‌مندان به ادبیات تاریخی، داستان‌های عرفانی، و وقایع مذهبی مناسب است. کسانی که به متون کهن فارسی و روایت‌های مبتنی بر تاریخ معاصر علاقه دارند، از مطالعه این اثر لذت خواهند برد. همچنین مخاطبانی که به دنبال داستان‌هایی با محتوای عمیق معنوی و اجتماعی هستند، می‌توانند با این کتاب ارتباط برقرار کنند.

در بخشی از کتاب چهل و یکم می‌خوانیم:

ادریس پا به مسجد که گذاشته و چشمش به گلدسته‌های گوهرشاد که افتاده بود دلش پر کشیده بود برای چارقد رنگی گل‌نسا. حالا گل‌نسا کجا بود؟ می‌دانست، اما دلش باز هم شور او را می‌زد. همین‌که چند قدم از او دور می‌شد، انگار شهر از او فاصله داشت.
چه چیزی در گلدسته‌ها بود که او را یاد گلنسا می‌انداخت؟ نمی‌دانست! اما هر چه که بود یاد چارقد گُل‌گُلی او، یاد آن همه گل‌های سرخ ریز ریز که بوی تن او، بوی موهای هوش‌ربای او را گرفته بودند، افتاده بود.
خسته و کوفته بود. اما باید زودتر نماز می‌خواند و افطار می‌کرد. رفت همان کنج همیشگی؛ جایی نزدیک محراب. مسجد خلوت بود. مثل همه مساجد، پاییز و زمستان که می‌شد، گوهرشاد هم خلوت می‌شد. بخاری زغال‌سنگی کنج مسجد، گرمای چندانی نداشت و برای همین شبستان همچنان سرد بود. خادم مسجد گلایه می‌کرد زغال و هیزم گران شده و نذورات مردم کفاف چند تا بخاری را نمی‌دهد.
غرغرکنان چراغ‌های روغنی را روشن می‌کرد و می‌گفت روغن همین چراغ‌ها را هم به زحمت تهیه می‌کند. حالا هوا چنان سرد بود که کناره‌های حوض وسط صحن یخ بسته بود. لابد تا صبح و سحر که هوا سردتر هم می‌شد، یک لایه ضخیم یخ روی حوض را می‌پوشاند. سرما بیداد می‌کرد. استخوان‌های ادریس تیر می‌کشید.
تحمل این سرما آسان نبود، چه رسد به این که با آن آب یخ‌بسته وضو هم بگیری. وقتی آب را روی دستانش ریخت، یک آن گرمایی سوزناک حس کرد، انگار یک مشت خاکستر آتش ریخته باشد روی دستش، اما بعد بلافاصله سر تا به پا یخ زد. از زور سرما تند تند وضو گرفت و سعی کرد گلیمی که به همراه داشت زودتر بکشد روی سر و دوشش.

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه