فرمانده 17ساله، حکایت حمیدرضا محمدی، فرمانده تخریب لشکر 17 علی بن ابیطالب «ع» و دیدار با او از فاصلهای نزدیک است. در قصههای جبهه و جنگ کم نداشتیم نوجوانهایی که به اصرار جبهه رفتند و شهید شدند؛ اما کم داشتیم نوجوانی که در 17 سالگی فرمانده شود؛ آن هم فرمانده تخریب لشکر.
شهید حمیدرضا محمدی متولد سال 1344 در محلات است که با شروع جنگ تحمیلی درحالیکه در مقطع سوم دبیرستان تحصیل میکرد به جبهه رفت. اما برای رسیدن به هدف مشترکش با دوستان و همکلاسیها با مشکل مخالفت بزرگترها و فرماندهها روبرو شد. اما در نهایت با دستکاری شناسنامه و کارهای دیگر موفق شد برای طی دوره آموزش نظامی راهی تهران و سپس جبهه شود. البته ورود به جبهه به این راحتی هم نبود و پس از آموزش هم محمدی و دوستانش مدتی را پشتجبهه گذراندند. آنها سپس وارد گروه جنگهای نامنظم و چریکی شهید چمران شدند.
محمدی پس از شهادت شهید چمران به محلات برگشت و مدتی بعد دوباره راهی جبهه شد. در عملیات طریقالقدس مجروح و به عقبه منتقل شد و پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. او دوباره مجروح شد و پس از درمان به جبهه بازگشت و این بار در یگان مهندسی رزمی مشغول شد. اتفاق مهم در زندگی این شهید انتصابش بهعنوان فرمانده بخش تخریب لشکر 17 علی بن ابیطالب است که بهخاطر سن کم و 17ساله بودنش، برای خیلی از رزمندگان قابلقبول نبود؛ اما با دیدن تبحر و تخصص او متوجه درستی این انتخاب شدند.
تردید افتاده بود به جانم. اینکه مسئولیت جان یک عده بر عهدهام باشد، برایم سنگین بود؛ از طرفی هم حمید کاری از من خواسته بود، آدمی که حرفش برایم اعتبار داشت. فردای روزی که این موضوع را مطرح کرد.
میخواست برود قرارگاه. صدا زد که با هم برویم. توی مسیر نرم نرم سر صحبت را باز کرد، از مشکلات و کموکسریهایی گفت که توی این چند ماهی که تخریب را تحویل گرفته، با آنها مواجه شده؛ مثلاً داشت دردِ دل میکرد، اما دوزاریام افتاد که دارد دل من را راضی میکند تا مسئولیت آموزش را قبول کنم. مدلش همین بود. هر تصمیمی که میگرفت، آدمهایی را که آن تصمیم بهشان ربط داشت، راضی میکرد. اصلاً یکی از رازهای موفقیتش این بود؛ وگرنه وقتی آدم سن و سالدار و با ابهتی مثل تقی اسحاقی از فرماندهی تخریب رفت و حمید، نوجوان لاغراندام معصوم و مظلومی به جایش آمد، خیلیها جدیاش نمیگرفتند. بعضیها حتی زورشان بهعنوان بالادست قبولش کنند. بدشان نمیآمد کمی او را بپیچانند تا دوره مسئولیتش به هفته نکشیده، خودش بگذارد و برود؛ اما او ماند و جای پای خودش را با راستی و رفاقت محکم کرد. آمده بود که کاری از پیش ببرد. برای خودش جایگاه و منیّتی قائل نبود؛ تیغ تیزش، نرمخویی و احترام بود. شگردش، بر من هم اثر کرد. چند تا شرط گذاشتم و قبول کردم. گفتم: «برای خود ما، همه مباحث تئوری مثل معرفی انواع مینها رو تو یه روز توضیحدادن؛ اما ما باید اینا رو حداقل تو سه روز توضیح بدیم. کلاسبندی کنیم. یه میدون مین آزمایشی راه بندازیم. وقتی هم که بچهها رو اولینبار برای پاکسازی به میدون مین واقعی ببریم، برای هر دو نفر نیروی تازهکار، یه نیروی باتجربه بذاریم تا رو کارشون نظارت کنه.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir