کتاب کاثیا، نوشته نویسنده معاصر ایرانی، داستانی در ژانر تخیلی و ماجراجویی است که در فضایی پر از رمز و راز روایت میشود. این رمان از زاویه دید راوی آغاز میشود که سفر خود را از جایی به نام میرانا آغاز میکند و در آن به کوههای زاگرس در استان لرستان میرود. داستان بهطور خاص بر مبارزهی قهرمان داستان با دیوی شرور متمرکز است، دیوی که رهایی از آن دشوار است. قهرمان این داستان به منظور نجات «علی» به این مکان مرموز آمده است.
رمان کاثیا در جایی به نام میرانا میگذرد که جغرافیای آن با کوههای سربهفلککشیده زاگرس و فضای تاریک و ناشناختهی آن، زمینهای برای حوادثی پرتنش و مهیج فراهم میکند. قهرمان داستان درگیر مبارزه با دیوی است که از قِبَل آن در چنگال ترس و وحشت گرفتار است. این دیو، به نام «مهلیک»، موجودی است که در دل خود آتش و مارهایی خروشان دارد و رهایی از آن برای قهرمان داستان بسیار دشوار است. داستان از لحظهای آغاز میشود که راوی در مواجهه با «مهلیک» در یک کابوس شدید قرار میگیرد. در عین حال، او باید مأموریتی خاص را نیز انجام دهد و به نجات «علی» بپردازد. این رمان علاوه بر ویژگیهای تخیلی، در خود تأملات فلسفی و روانشناختی درباره ترس، شجاعت، و مرگ دارد.کتاب در برخی از بخشها فضایی بسیار هیجانانگیز و ترسناک دارد، مانند توصیف مواجهه قهرمان با هیولای مهلک که ترکیبی از مارهای سیاه و آتش است. این توصیفها نه تنها تأثیرگذار و ترسناکاند، بلکه بهطور سمبلیک به احساساتی چون وحشت، ترس از مرگ و نبرد با تاریکی درون اشاره دارند. یکی از بخشهای مهم کتاب که قهرمان پس از دیدن این کابوس از خواب بیدار میشود، نشاندهندهٔ تقابل میان واقعیت و خواب و نقش آرزو و امید در برابر تاریکی است.
این رمان به علاقهمندان ادبیات داستانی معاصر ایران، بهویژه کسانی که به داستانهای تخیلی و پر از راز علاقه دارند، توصیه میشود. کاثیا میتواند برای کسانی که به دنبال داستانهایی با لایههای عمیق روانشناختی و مفاهیم فلسفی هستند، جذاب باشد.
«هیولایی که تصویرش بر دروازه کریستالی کاخ کاثیا حک شده و پیکرش پر ماران سیاه است؛ و همیشه گمانم این بود به محض دیدن هیولای مهلک، به بارقهای از پیشانیام آنی گلویش را خواهم درید اما وقتی که مهلک را دیدم، درجا خشکم زد و تمام بدنم یخ کرد... که آنچه میدیدم فرای تصور بود؛ از تن تاریک هیولای مهلک آتش سیاه میجوشید، و چهرهاش با خروش مارهای زهرآگین در اطراف گسترده میشد... مارهای سیاهی که از دل زمین بیرون آمده و به تن پر از آتش او میپیوستند گویی وجود مهلک از اعماق تاریکی نیرو میگرفت... و من مبهوت به او خیره بودم، به سِحْری که از تکچشم آتشخون او به افسون زبانه میکشید و من کرخت روی زمین در خود وامانده بودم که مهلک به سمت من آمد... بهسختی گردن فراز کردم تا از پیشانیام بارقه نوری به سویش پرتاب کنم اما تنم بدجوری زیر آوار ستون گیر کرده بود چنانکه هیچ حرکتی از من برنمیآمد و مهلک تاریک، با تن پر از مارهای خروشان خود به من نزدیک شد که ناگاه آتش تاریک او تنم را احاطه کرد، آتشی که لهیبش همچون جهنمی سوزان وجودم را به آتش میکشید که برزخ خروشان مارهای مهلک به سویم هروله شد و من با آخرین توانی که برایم مانده بود، دست خود را از زیر آوار ستون بیرون کشیده و خنجر کریستالیام را با همهٔ نیرو به سوی گلویش پرتاب کردم که آنی دستهای مار خروشان از سینهٔ هیولا بیرون آمد و قبل از آنکه خنجر به گردن مهلک اصابت کند، مارهای آتشین چون لایهای محافظ او را در بر گرفتند و خنجر میان انبوه مارهای آتشین درجا گداخت و چون گدازهٔ ذوبشده فروریخت... خدایا این دیگر چگونه موجودی بود! هیولایی که تنش لایه لایه آتش بود و مار... و هیچ کاری هم از من در برابرش ساخته نبود که مهلک بالای سرم ایستاد و یک آن همهٔ وجودم آتش گرفت که من چشم فروبستم تا بمیرم... که ناگهان از خود پریدم... و بیدار شدم... باورم نمیشد اما همهچیز یک خواب بود... یک کابوس لعنتی... کابوس شومی که از وحشت آن، تمام پیشانیام پر از نورهای بریده بریده شده و بدنم میلرزید... نفسم بالا نمیآمد که ترس وجودم را سیاه کرده بود و نور اودنوسیام رو به خاموشی میرفت... حال بدی داشتم که پنجهٔ هراس قلبم را مچاله میکرد و من با استیصال به دیوار تاریک روبرویم خیره شدم... دلم میخواست گریه کنم اما بغض غده شده و در گلویم مانده بود... که ناگهان چشمم به خنجر کریستالیام به روی دیوار افتاد و یک آن قوتی عجیب به ریسمانهای تنم دوید گویی دیدن تیغهٔ برّان خنجر، نور وجودم را به هم آورد و بدنم دوباره درخشید که درجا نفس بلندی کشیدم؛ از آن نفسهایی که در هر شهیق و زفیرش، هزار بار خدا را شکر میکنی که همهاش فقط یک خواب بوده، یک کابوس شوم...»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir