کتاب دختری که پروانه شد، نوشته رقیه بابایی، داستانی جذاب و تأثیرگذار برای کودکان و نوجوانان است که به زمان جاهلیت عرب، بتپرستی، و ظلمهای آن دوران میپردازد. این کتاب زندگی دخترکی به نام زیتون را روایت میکند که در آستانه زندهبهگور شدن توسط پدرش، توسط مردی خریده میشود و زندگی جدیدی را آغاز میکند. روایت داستان با حوادث صدر اسلام و ظهور پیامبر اکرم (ص) گره میخورد و نگاهی به تغییرات اجتماعی و دینی آن دوران دارد.
داستان کتاب از دوران عرب جاهلی آغاز میشود، زمانی که زیتون، دختری کوچک، توسط پدرش برای زندهبهگور شدن برده میشود. اما سرنوشت او تغییر میکند؛ مردی او را میبیند و به قیمت چند درهم از پدرش میخرد و نجات میدهد. زیتون در این زندگی جدید تلاش میکند تا از هویت مادرش سرنخی پیدا کند. در این مسیر، او تصمیم میگیرد یک خلخال بدزدد تا با فروش آن، پول لازم برای جستجوی مادرش را به دست آورد.
اتفاقات کتاب در زمان صدر اسلام و پیش از بعثت پیامبر اکرم (ص) رخ میدهد، هنگامی که بتپرستی در اوج خود قرار داشت و سران قریش با سوءاستفاده از جهل مردم بر آنها حکمرانی میکردند. زیتون، با ورود به خانوادهای جدید، شاهد تغییرات بزرگی میشود که دین اسلام با خود به همراه میآورد. از سوی دیگر، او با شخصیتهایی چون ابوجهل، ابولهب و دیگر سران قریش مواجه میشود و خشونت و تعصب جاهلی را از نزدیک تجربه میکند.
یکی از بخشهای بهیادماندنی داستان، جایی است که زیتون، پس از دیدن ابولهب که زبالهها را جلوی خانه رسول خدا میریزد، زبالهها را جمع میکند و مقابل خانه او میریزد. این حرکت نمادین، شجاعت و رشد شخصیتی زیتون را نشان میدهد. در نهایت، حضور در کنار خانوادهای مؤمن، به زیتون امید و فرصتی تازه میدهد.
کتاب دختری که پروانه شد برای کودکان و نوجوانانی مناسب است که به داستانهایی تاریخی و آموزنده علاقه دارند. این کتاب با بیانی ساده و تأثیرگذار، مفاهیم اخلاقی، شجاعت، و امید را به مخاطبان خود منتقل میکند. همچنین والدینی که به دنبال معرفی فرهنگ اسلامی و تاریخ صدر اسلام به فرزندانشان هستند، میتوانند این کتاب را پیشنهاد دهند. برای معلمان و مربیان نیز این اثر ابزاری مفید برای آموزش تاریخ و مفاهیم انسانی به کودکان است.
«اِساف از خون قربانی، سرخ شده و مقابلش صفی طولانی کشیده شده بود. ابوجهل ابتدای صف نشسته بود در یکدستش چاقو بود و با دست دیگرش گوشتهای تکهشده را به مردم میداد. ابوصاعد بهطرف او رفت و گفت: «نذرت قبول ای فخر مکه! با ما کاری داشتی؟» ابوجهل دست خونیاش را بالا آورد و گفت: «این چه معرکهای است راه انداختهای؟»
- چه بگویم جناب ابوجهل. دیگر جوانی در عشیرهمان باقی نمانده. هفتهای نیست که نشنویم عدهای شبانه راهی یثرب شدهاند و ما را ترک کردهاند. تاکی قرار است در برابر محمد و خدایش صبر کنیم؟»
ابوجهل پوزخندی زد و گفت: «من سالها پیش فکر این روزهای شما را میکردم و از محمد و آیینش برحذرتان میداشتم.» بعد تکه گوشتی به زن مقابلش داد و گفت: «اما برای جنگ و شورش دیگر دیر شده است. بهزودی معلوم میشود قرار است با او چه کنیم. ابوصاعد خطهای روی پیشانیاش صاف شد، گرزش را پایین آورد و کنار ابوجهل نشست. پوزخندی زد و به بقیه اشاره کرد که یعنی آنها هم بروند و در صف قربانی بایستند. زیتون تا حرفهای آنها را شنید خودش را به بازار عطارها رساند و وارد کوچۀ سنگی شد. همان لحظه ابولهب با لباسی بلند و ابریشمی از خانهاش بیرون آمد، هرچه زباله در دستش بود مقابل در خانۀ رسول خدا ریخت، آنها را با پایش پخش کرد و رفت.
زیتون حرصش گرفت. کمی صبر کرد. به اطرافش نگاه کرد و جلو رفت. زود تمام زبالهها را جمع کرد و آورد کنار در خانۀ ابولهب انداخت. آنوقت دوید و وارد خانۀ رسول خدا شد. او تا رسید تندتند خبرهایش را برای امّ ایمن و زنی که کنارش نشسته بود گفت و حالا ساکت کنار تنور ایستاده بود. امّ ایمن نانی از تنور درآورد و گفت: «چه بگویم که جگرم خون است از این نا آدمها». زن دیگر که داشت چانۀ خمیری را پهن میکرد گفت: «نگران نباشید! خداوند خود حافظ و نگهدار رسولش است. به پسرم سپردهام این روزها حتی یکلحظه هم از رسول خدا جدا نشود.» امّ ایمن خمیری را در تنور چسباند و گفت: «فاطمه بنت اسد! خداوند عمر دهد به خودت و پسرت. وقتی علی باشد خیالم آسوده است.»»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir