کتاب نگذارید به بادبادکها شلیک کنند! اولین اثر فریده چیچکاوغلو، نویسنده و فعال سیاسی ترک، است. این رمان که در قالب نامهنگاری نوشته شده، با روایت کودکانه اما عمیق خود، به بررسی مفاهیم انسانی چون امید، حسرت و عشق میپردازد. داستان از زبان باریش، پسربچهای که با مادر زندانیاش زندگی میکند، روایت میشود و بهخوبی تضاد دنیای کودکی با واقعیت تلخ زندان را به تصویر میکشد.
چیچکاوغلو این اثر را در دوران کودتای 1980 ترکیه نوشت؛ دورانی که او نیز به دلیل فعالیتهای سیاسیاش چهار سال در زندان بود. این تجربه تأثیر عمیقی بر نوشتههای او، از جمله این کتاب، گذاشت. کتاب توسط فرهاد سخا ترجمه و در نشر ماهی منتشر شده است.
داستان کتاب درباره باریش، کودکی است که همراه مادر زندانیاش در زندانی زنان زندگی میکند. او که به این محیط عادت کرده، با امیدهای کودکانهاش روزهای خود را سپری میکند و نامههایی برای اینجی، یکی از زندانیان سیاسی که دوست و مربی او بوده و بهتازگی آزاد شده، مینویسد. این نامهها که هرگز به مقصد نمیرسند، آینهای از دنیای ساده اما پر از عواطف باریش هستند.
چیچکاوغلو از طریق این روایت، زندگی زنان زندانی و قوانین سختگیرانهای را که حتی کودکان زندانی را تحت تأثیر قرار میدهند، به تصویر میکشد. زبان داستان گاه کودکانه و بیآلایش است و گاه با لحن نویسنده درآمیخته و دیدگاهی انتقادی و عمیق ارائه میدهد.
محیط سرد و محدود زندان با امیدهای کوچک باریش و تلاشهای او برای شادی، به خواننده تضادی دردناک و تأثیرگذار ارائه میدهد. داستان پر است از صحنههایی که حسرت، عشق و امید در برابر واقعیت تلخ زندان قرار میگیرند.
نگذارید به بادبادکها شلیک کنند! برای علاقهمندان به ادبیات ترکیه و داستانهایی با مضامین انسانی و اجتماعی مناسب است. شیوه نامهنگاری داستان، آن را برای خوانندگانی که به این سبک نوشتار علاقه دارند، جذابتر میکند. همچنین، این کتاب به کسانی که به مطالعه روایتهای مرتبط با سیاست، زندان و حقوق بشر علاقهمندند، پیشنهاد میشود.
این اثر، با روایت تلخ و شیرین خود، نهتنها یک داستان تأثیرگذار بلکه یک پیام انسانی است که خوانندگان را به تأمل درباره عدالت و امید دعوت میکند.
وقتی مادرم دید از بابا خبری نیست، خیلی ناراحت شد. قبلا بابام همیشه میآمد، اما الان چندوقتی است که مرتب نمیآید. کاشکی امروز میآمد. مادرم هم خیلی منتظرش شد.امشب باز مادرم گریه میکند. بعد از آنکه همه خوابیدند یواشکی گریه میکند. من هم خودم را به خواب میزنم. یکوقت میبینم که موهایم دارد خیس میشود. آنوقت میفهمم که مادرم دارد گریه میکند. اما صدایم درنمیآید. اگر بفهمد که من میدانم، بیشتر ناراحت میشود.نامهها را بعد از ساعت ملاقات آوردند. برای ننهکلثوم سه تا نامه یکجا آمده بود. نوههایش هم به دیدنش آمده بودند. قرار شد عصر همهٔ سلول را چای مهمان کند. ننهکلثوم خیلی به نگهبان التماس کرد که اجازه بدهد نوههایش را بغل کند. اما نگهبان حق نداشت اجازه بدهد. حتی پنجرهٔ بین ماها و ملاقاتیها را قفل میکنند. همه همدیگر را از پشت توری میبینند. بغلکردن ممنوع است.خیلیوقت پیش که من کوچولو بودم و میتوانستم از آن پنجره رد بشوم، مادرم من را از همانجا داده بود بغل بابام. آنوقتها پنجره را قفل نمیکردند. بابام هم اجازه گرفته بود و من را برده بود بیرون و برایم سیمیت خریده بود. آن روز نمیخواستم از بابام جدا بشوم. برای همین هم دیگر مادرم من را بغل بابام نداد.ننهکلثوم هم از همان پنجره میخواست نوههایش را بگیرد و بغل کند، اما اجازه ندادند. اینجی، اگر ما هم برویم بیرون، به ما هم اجازه نمیدهند که برگردیم این تو؟ نوههای ننهکلثوم خیلی گریه کردند. اگر من بودم، گریه نمیکردم. این تو که سیمیتفروش پیدا نمیشود!
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir