کتاب شرلوک هولمز در ترانههای ممنوعه نوشتهی ابراهیم رها، یک داستان معمایی جذاب و طنزآمیز است که در آن شخصیت محبوب شرلوک هولمز با فضای تاریخی و فرهنگی ایران در دههی 1330 تلفیق شده است. این کتاب چهارمین جلد از مجموعه داستانهای شرلوک هولمز به قلم ابراهیم رهاست و با ترکیبی از عناصر تاریخی، موسیقیایی و معمایی، خواننده را به دنیایی پر از رمز و راز و شوخطبعی میبرد.
داستان از جایی آغاز میشود که شرلوک هولمز، در غیاب دستیارش دکتر واتسون، با شنیدن ترانهی «مرا ببوس» از گلنراقی، کنجکاو میشود تا به راز این ترانه و ارتباط آن با یک پروندهی مرموز پی ببرد. این ترانه، که در سالهای پس از کودتای 1332 خوانده شده، به نظر میرسد با خودکشی دختری به نام مهوش مرتبط است. مهوش قبل از مرگش مدام این ترانه را تکرار میکرده و همین موضوع، شرلوک را به سمت کشف حقایق پشت پردهی این ماجرا سوق میدهد.
ابراهیم رها در این کتاب با مهارت، فضای تاریخی ایران را با سبک کلاسیک داستانهای شرلوک هولمز ترکیب کرده است. او با نگاهی طنزآمیز و هوشمندانه، شخصیتهای داستان را در موقعیتهای بامزه و گاه عجیب قرار میدهد. از شرلوک هولمز که با پیپکشیدنهای طولانیاش اتاق را پر از دود میکند، تا دکتر واتسون که با مأموریتهای عجیب و غریب مواجه میشود، همهچیز در این کتاب سرگرمکننده و جذاب است.
در بخشی از داستان، شرلوک و واتسون به کارگاه ریسندگی تیم و تام میروند تا آخرین مرحلهی یک ماجرای پیچیده را حل کنند. اما این بار، همهچیز طبق برنامه پیش نمیرود و آنها با چالشهای جدیدی مواجه میشوند. ازدواج دو خانم بیوه که هیچکس حاضر به ازدواج با آنها نیست، به مشکلی بزرگ تبدیل میشود و شرلوک باید با استفاده از هوش و ذکاوت خود، راهحلی برای این معضل پیدا کند.
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای معمایی، طرفداران شرلوک هولمز و دوستداران ادبیات طنز بسیار مناسب است. اگر از داستانهایی لذت میبرید که ترکیبی از تاریخ، موسیقی و معماییهای کلاسیک هستند، شرلوک هولمز در ترانههای ممنوعه را از دست ندهید. همچنین، این کتاب برای کسانی که به فضای تاریخی ایران و بازسازی آن در قالب داستانهای مدرن علاقهمندند، جذاب خواهد بود. اگر به دنبال یک داستان سرگرمکننده و متفاوت هستید، این کتاب انتخاب مناسبی است.
واتسون شانهای بالا انداخت و دوستش را ترک کرد. پیشبینی هولمز درست از آب درآمد و پلیس مجبور به حمل ناتالی به همراه صندلی شد! واتسون تیم را خبر کرد اما پیش از آنکه به تیم برسد، تام که اثرات جادو از ذهن و روانش رخت بربسته بود، شتابان خودش را به دوستش رسانده بود. دقیقاً همان کاری که اگر تیم هم بهجای او بود انجام میداد. به همان سرعت و با همان شتاب! دایرهی واکنشهای مشابه تیم و تام حتی به حوزهی جادو و ابطال جادو هم میکشید. صبح فردا دکتر واتسون و شرلوک هولمز خود را به کارگاه ریسندگی تیم و تام رساندند تا آخرین مرحلهی ماجرا را هم هدایت کنند و مثل همیشه، هولمز با توفیق، مثل یک فاتح، با لبخندی کمرنگ، ختم ماجرا را اعلام کند. اما این اتفاق رخ نداد! یا لااقل قرار نبود همهچیز طبق برنامه و روال پیش برود. البته تام اصطلاحاً از خر شیطان پیاده شده بود و با پذیرفتن پرداخت غرامت در سه قسط، معامله را فسخ کرده بود. حتی راضی شده بود مادر بیجاومکانش را با هر مکافات و مصیبتی که شده راهی منزل خانوادهی تیم کند تا مدتی در آنجا روزگار بگذراند. گو اینکه میدانست خود این مسئله، ماجرایی را رقم خواهد زد که حل آن دستکمی از حل مناقشات حوزهی بالکان نخواهد داشت! اما الان و در آن روز پاییزی از ماه نوامبر، مشکل چیز دیگری بود. مرحلهی آخر ابطال جادو به معضل برخورده بود: دو خانم بیوه نه خودشان میل داشتند ازدواج کنند نه کسی مایل بود با آنها ازدواج کند! میزان امید به حل ماجرا هم چندان از صفر درصد فراتر نمیرفت! بههمینخاطر تا هولمز و واتسون وارد شدند، تیم و تام دست به دامان آنها شدند بلکه بتوان کاری کرد. ده دقیقهی بعد شرلوک هولمز، پیپ به دست در گوشهای از کارگاه ریسندگی، به همراه دکتر واتسون داشت با یکی از خانمها صحبت میکرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir