مجموعه «کودکی نامداران» (نامداران یکصد سال سال اخیر ایران) به کودکی چهرههای نامدار ایرانی در حوزههای مختلف میپردازد. پرویز امینی نویسندگی و سحر فرهادروش تصویرگری این کتاب را بر عهده داشتند. «من مصطفی چمران هستم؛ مرد روزهای سخت» بخشهایی از دوران کودکی مصطفی چمران را روایت میکند و مناسب گروه سنی نونگاه (بالای 12 سال) میباشد.
در دنیای امروز که قهرمانهای آمریکایی به تمام کشورها صادر میشوند، هر ملّتی بیشازپیش به مسئله اصالت برمیخورد. این قهرمانها شاید در غرب الگو باشند، اما در کشورهای آسیایی و خاورمیانه که تاریخی بسیار طولانیتر و فرهنگی غنیتر از آمریکا دارند، تعریف جمعی مردم از واژۀ قهرمان کمی متفاوت است. در ایران ما قهرمانها نه با قدرتهای ماورایی، بلکه با همین تواناییها و جسم آسیبپذیر توانستهاند قدرتهای روحی والایی پیدا کنند.
کتاب «مرد روزهای سخت» درمورد شهید دکتر مصطفی چمران است؛ یک دانشمند که در آن سمت جهان در حال تحصیل بود و ناگهان با شروع جنگ، زنگ خطری با صدای بسیار بلند در وجودش فعال شد. چرا یک انسان باید از بهترین امکانات و جایگاه بالای اجتماعی در پیشرفتهترین کشورهای دنیا بزند، به جبهههای جنگ بیاید و جانش را به خطر بیندازد؟ پاسخ به این سؤال بیشتر از 40 سال است که یک معما است. معمایی که هزاران نفر از مردمِ نسلهای جدید و قدیمی را به یادوارۀ این شهید بزرگ در دهلاویه کشانده است و فکرها را به قلب وسیع و جسارت بیمانند او مشغول کرده است. «پرویز امینی» در این کتاب به بنیان و ریشههای شخصیت مصطفی برمیگردد و از آن اصالتی مینویسد او را در همان کودکی تبدیل به شهید چمران کرد؛ روایتی که نشاندهندۀ روحیۀ لطیف اما جنگندۀ این مرد بزرگ بود و او را به یک قهرمان واقعی تبدیل کرد.
در پشت جلد این کتاب درباره این مجموعه آمده است
«هر کودک ایرانی، از نامداران آینده ایران است. هر کودک ایرانی پرچمدار هویت ملی ایران است. هر کودک ایرانی اعتماد به نفس ملی ایران است و کودکی نامداران، آینده درخشان کودکان ایران است».
«پیرمردِ زیر چراغبرق شهرداری از فکر من بیرون نمیرفت؛ بنابراین در دل تاریکی شب در آن سکوت پاییزیِ گذر پامنار، خودم را به پیرمرد رساندم. پیرمرد کنار آتش کوچکی چمباتمه زده بود. به او نزدیک شدم و سلام کردم. او لبخندی زد و با سر سلام داد. من با هراس کنارش نشستم و لقمه را از جیب کت بیرون آوردم و به پیرمرد دادم. او با تردید به من نگاهی انداخت و لقمه را گرفت. کنار آتش نشستم تا او لقمهاش را خورد. به بالاپوش نازک قهوهایرنگش بادقت نگاه کردم. لحظهای بعد از جا برخاستم و کت خاکستریرنگی که مادرم برایم دوخته بود را درآوردم و روی دوش پیرمرد انداختم. او برخاست و کت را به تن من کرد و دگمههای آن را بست. چشمان من و پیرمرد در زیر نور چراغبرق به هم گرهخورده بود. من چند قدم از او دور شدم و شتابان درحالیکه اشک میریختم بهسوی خانه دویدم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir