کتاب تب مژگان، نوشته محمدرضا حدادپور جهرمی، رمانی مستند و امنیتی با محوریت بهائیتشناسی است. این اثر با روایت داستانی جذاب و پرکشش، زندگی دختری 19 ساله به نام مژگان را دنبال میکند که درگیر ماجراهای تلخی میشود که گروهی از بهائیان برایش رقم میزنند. این اتفاقات نهتنها زندگی او، بلکه خانوادهاش را تحت تأثیر قرار میدهد. نویسنده در این کتاب تلاش کرده است با نگاهی دقیق و میدانی، به موضوع نفوذ و خطرات زیرپوستی این فرقه انحرافی بپردازد و از خلال داستان، مسائل امنیتی و اجتماعی مرتبط با این موضوع را بیان کند.
داستان تب مژگان با گمشدن دختری جوان آغاز میشود. مژگان که بهتازگی مادرش را از دست داده، از نظر روحی در وضعیت نامناسبی قرار دارد. گروهی از بهائیان که تحقیقات امنیتی پدر مژگان در زمینه بهائیت را تهدیدی برای خود میبینند، با نقشهای از پیش طراحیشده به خانواده او نفوذ میکنند.
آنها ابتدا با ترور تدریجی مادر مژگان و سپس با استفاده از مواد خاص، مژگان را درگیر تبهای طولانی و بیماریهای جسمی و روحی میکنند. هدف این گروه، بهرهبرداری از مژگان و برادرش آرمان برای آسیبزدن به پدر خانواده است. مژگان در این مسیر گرفتار دوستانی از فرقه بهائیت میشود که او را به انحراف میکشانند.
داستان در فضایی پرهیجان و معماگونه پیش میرود و خواننده را با خود به زیرپوست جامعه و نقشههای پیچیده این گروه انحرافی میبرد. نویسنده بهجای ارائه یک نقد علمی خشک، از طریق داستان، واقعیتهای اجتماعی و امنیتی مرتبط با بهائیت را به تصویر کشیده است.
تب مژگان برای علاقهمندان به رمانهای مستند، معمایی و امنیتی مناسب است. این کتاب بهویژه برای کسانی که به موضوعات اجتماعی و زیرپوستههای شهر علاقه دارند، جذاب خواهد بود. همچنین، مخاطبانی که به دنبال آشنایی با ابعاد مختلف نفوذ فرقههای انحرافی در جامعه هستند، میتوانند از خواندن این اثر بهره ببرند. با روایت جذاب و واقعیمحور، تب مژگان تجربهای متفاوت و تأملبرانگیز برای علاقهمندان به ادبیات داستانی فراهم میکند.
خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد: محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده... صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند... این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد... آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت... [عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند... تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir