کتاب «اولریکا»، یکی از آثار برجسته و فریبندهٔ نویسندهٔ تأثیرگذار آرژانتینی، "خورخه لوئیس بورخس" است که در یک مجموعه داستان کوتاه به نام "شن" گردآوری شده است. این اثر شامل نه داستان مجذوبکننده است که هر یک به تنهایی دنیایی از تجربههای انسانی و عواطف عمیق را به تصویر میکشد.
«اولریکا»، به همراه دیگر داستانها همچون «فرقهٔ سی»، «شب عطیهها»، و «دوئل»، درونمایههایی از عشق، نفرت، زندگی جاودانه و مرگ را که همگی از زبان خاص و منحصربهفرد بورخس روایت شده، به خوبی بازتاب میدهد. داستان «اولریکا»، بهخصوص به دلیل آنکه یکی از معدود آثاری است که در آن زنان نقشی فعال و مرکزی دارند، بهطور خاص مورد توجه قرار میگیرد. این روایت با نگاهی عمیق و شاعرانه شروع میشود و با نقلقولی از فصل 27 "حماسهٔ ولسانگو ساگا" آغاز میشود. سپس داستان اصلی در جریان قرار میگیرد، داستانی که در آن یک مرد میانسال با دختری جوان به نام «اولریکا» در یک هتل دیدار میکند و این آغاز یک ماجرای عاشقانه که به سرعت شدت میگیرد، میشود. این زن نروژی و معلم کلمبیایی، خاویر اتولورا، با زیرکی و ظرافت احساسات عمیق خود را کشف میکنند و درمییابند که عشق آنها میتواند بهطور همزمان لذتبخش و دردناک باشد.
کتاب «اولریکا» به تمامی علاقهمندان به ادبیات عمیق و تفکر برانگیز توصیه میشود؛ به ویژه کسانی که به دنبال تجربه احساسی و غوطهوری در دنیایی پر از رمز و راز هستند. افرادی که به فلسفه، روانشناسی روابط انسانی و زیباییشناسی ادبیات علاقه دارند، مطمئناً با خواندن این کتاب لحظات فراموشنشدنی را تجربه خواهند کرد. همچنین، علاقهمندان به آثار بورخس و کسانی که میخواهند زوایای تازهای از عشق و زندگی را کشف کنند، بیتردید از این اثر استقبال خواهند کرد. اگر به دنبال دنیایی پر از عواطف عمیق، تجربیات بهیادماندنی و دیدگاههای نوین در مورد زندگی و روابط انسانی هستید، مطالعهٔ «اولریکا» میتواند شما را به سفر جذاب و شگفتانگیزی در دل ادبیات دعوت کند. پس فرصت را از دست ندهید و این داستانهای دلنشین را بخوانید تا غرق در زیبایی کلمات و احساسات عمیق آنها شوید!
برای مرد مجردی که پا به سن گذاشته، وعدهٔ عشق موهبتی است نامنتظر. معجزه مجاز است شرایطش را تحمیل کند. یاد ماجراهای عاشقانه در پوپایان12 افتادم و خاطرهٔ آن دختر تگزاسی در ذهنم جان گرفت که مانند اولریکا موطلایی و رعنا بود و محبتش را از من دریغ کرده بود. در دام خطا نیفتادم و از او نپرسیدم که آیا در دلش جایی دارم یا نه. فهمیدم که اولین مرد زندگیاش نیستم و آخرینش نیز نخواهم بود. این ماجرا، که چه بسا واپسین پیوند عاشقانهٔ زندگیام بود، برای دخترک، این مرید پرشور و سرسخت ایبسن13، تنها رابطهای گذرا بود در میان بسیاری روابط دیگر. دست دردست به راهمان ادامه دادیم. گفتم: «درست مثل رویاست و من هرگز رویا نمیبینم.» اولریکا جواب داد: «مثل همان پادشاهی که هیچ وقت خواب ندید، تا آن که ساحرهای او را در خوکدانی بستر داد.» سپس اضافه کرد: «خوب گوش بده، حالاست که پرندهای بخواند.» و لحظهای بعد آوازش را شنیدم. گفتم: «مردم این سرزمین خیال میکنند کسی که در آستانهٔ مرگ باشد میتواند آینده را ببیند.» او گفت: «و من در آستانهٔ مرگم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir