کتاب "دزدان گنج"، اثر محمد حمزه زاده که پنجمین جلد از مجموعه پنججلدی "قصههای شیرین دلستان و گلستان" به شمار میرود، اثر نویسندهی برجسته محمد حمزهزاده است و بهتازگی توسط انتشارات معتبر هزار برگ منتشر شده است. این کتاب پر از ماجراها و حوادث شگفتانگیزی است که داستانهای شاد و دلنشینی را از زندگی دو روستای زیبای دلستان و گلستان در دامنههای بلند کوه روایت میکند.
دلستان، روستایی با خاکی حاصلخیز است که ساکنان آن به کشاورزی و هنر ساخت کوزههای زیبا مشغول هستند؛ کوزههایی که شهرت جهانی پیدا کرده و به دورترین نقاط جهان صادر میشوند. در سمت دیگر کوه، روستای گلستان واقع شده است که مردم آن با استفاده از آب چشمههای جاری به کشت و پرورش گلهای زیبا میپردازند و از این طریق زندگی خود را تأمین میکنند. این کتاب نه تنها یک سفر خیالی به دنیای روستاییان صادق و کوشا است، بلکه درونمایههای انسانی و اجتماعی گرانبهایی را در خود جای داده و تمامی داستانهای آن ما را به خواب و خیال، آرزوها و چالشهایی میبرد که زندگی روزمرهی این آدمها را تحتالشعاع قرار داده است. مردم دلستان و گلستان، با روحی شاداب و پر تلاش، امکانات و مسائل زندگی خود را با خوبی و بدیها و رسم و رسوماتشان در هم آمیخته و قصههایشان فضایی دلنشین و پرمعنا ایجاد میکند.
به همین دلیل، این کتاب میتواند برای کودکان و نوجوانان یک منبع غنی آموزنده و سرگرمکننده باشد که نه تنها به پرورش تخیل و خلاقیت آنها کمک میکند، بلکه به واسطهی معرفی فرهنگ و سنتهای دو روستای ایرانی، به درک عمیقتری از جامعه و زندگی میرسند. همچنین، معلمان و والدینی که به دنبال تقویت مهارتهای ادبی و آموزشی کودکان خود هستند، میتوانند این اثر را به عنوان یک ابزار ارزشمند برای آموزش موضوعات فرهنگی و اجتماعی معرفی کنند. در نهایت، هر کسی که به داستانهای دلنشین و پر از ماجراجویی علاقهمند بوده و به دنبال تجربهی یادگیری از فرهنگ غنی جمهوری اسلامی ایران است، میتواند این کتاب را به عنوان یک سفر شگفتانگیز و ارزشمند انتخاب کند.
سقا: اذان مغرب را گفته بودند که کاروان عمو طالب با دوازده گاری و پنج اسبسوار و دو نگهبان مسلح و دوازده کارگر پیاده به دروازهی دلستان رسید. نگهبانان دو گلوله شلیک کردند… خواب شیرین مشغلام: راستش آقا معلم! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان مدتهاست شبها خوابم نمیبرد. فکرهای عجیب و غریبی به سراغم میآیند و خوابهای آشفته میبینم… دزدان گنج: جهانگیر در چشمی دوربینش ناگهان در میان سفیدی برفها، دو لکهی سیاه را دید که با عجله خود را در میان برفها به سمت جنگل میکشیدند. دورتر، یک گلهی گرگ، آرام آرام در تعقیب آن دو نفر بودند… بوی دستهای پدر: قاسم چشمهایش را تنگ کرد و محیط مدرسه را از نظر گذراند. چند ساعت پیش در این فضا میدوید و بازی میکرد. یادش آمد دیشب وقت غروب، دلش گرفت و به گوشهای رفت و از دلتنگی برای خواهر کوچکترش گریه کرد. فکرش را هم نمی کرد که با آمدن بابا همه چیز به هم بریزد…
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir