کتاب «راز درخت شاه توت»، که بخشی از مجموعه «قصههای شیرین دلستان و گلستان 4» به قلم نویسنده برجسته محمد حمزه زاده است، به وسیله انتشارات معتبر «هزار برگ» به دنیای کتابخوانی معرفی شده است. داستانهای این کتاب، چشمانداز جذابی از دو روستای دلستان و گلستان را پیش روی خواننده قرار میدهد. دلستان، روستایی در دامان بلند کوه، با خاکی حاصلخیز و مردمانی پر تلاش و دلسوز به تصویر کشیده شده است.
اهالی این روستا، که برخی از آنها در گلستان یا مناطق همجوار مانند کوزهگرند یا کوزهفروش زندگی میکنند، با هنر و مهارت خود در ساخت کوزههای زیبا، به دورترین نقاط دنیا پا گذاشتهاند و نام دلستان را بر سر زبانها آوردهاند. حتی امروزه، بسیاری از کوزههای ساخت این مناطق، با گذشت سالها هنوز محبوبیت خود را حفظ کرده و در نقاط مختلف دنیا دیده میشوند. در طرف دیگر، گلستان، روستایی با آب چشمههای زلال و جوشان بلندکوه است که زندگی اهالی آن به پرورش گلهای زیبا وابسته است. مردم گلستان با زحمات و تلاشهای خود، از این منبع آبی که به زندگیشان جان میبخشد، روزگار خود را میگذرانند. هر دو روستای دلستان و گلستان، ملزم به ویژگیهای مشترکی همچون آرزوها، سنتها و ارزشهای اجتماعی هستند که میتوان آنها را به عنوان نمونهای از انسانیت و همبستگی بشری در نظر گرفت.
این کتاب برای افرادی که به دنبال داستانهای جذاب و دلنشین از زندگی واقعی مردم در جوامع کوچکی هستند که با چالشها و امیدها، در تلاش برای زندگی بهترند، بسیار مناسب است. همچنین، اگر شما به قصههای حکایتگونه و نقلقولهای عبرتآموز از زندگی انسانها علاقهمند هستید، این کتاب میتواند تجربهای زیبا و دلچسب برای شما به ارمغان بیاورد. علاوه بر این، این اثر میتواند برای جوانان و نوجوانانی که به دنبال یادگیری از فکر و فرهنگ مردم گذشته هستند، به عنوان منبعی الهامبخش و آموزنده مطرح شود.
آرزوهای مرجان: جمال با یک سینی پر از کاسههای آش، کوچه به کوچه میگشت و به همسایهها آش نذری میداد. جلوی خانهی آرش که رسید، صدای داد و قال او و همسرش مرجان را شنید. آرش و مرجان شش ماه بود که ازدواج کرده بودند و سابقه نداشت که صدایشان تا این حد بلند شود. چه خبر بود؟… استاد موسی: کمال به مرد غریبه گفت : اینجا امنیت ندارد. چند وقت است که سر و کلهی دزدهای عتیقه پیدا شده است. قبل از تاریکی هوا از اینجا بروید. مرد گفت : نمیتوانم بروم. باید بمانم… راز درخت شاهتوت: عمهلیلا به دو برادر گفت : قبل از این که این درخت را ببُرید، باید داستانی را برایتان تعریف کنم. بیست و پنج سال پیش من و پدرتان به این آبادی آمدیم و کسی را نداشتیم… گلاب هاشم: شب، سه خواهر در ایوان خانه در کنار هم دراز کشیده بودند و آسمان را نگاه میکردند. از چند خانه آنطرفتر، صدای قیل و قال مهمانی حاج فرمان بلند بود. باد بودی برنج دمکشیدهی مهمانی را به مشام گلچهره رساند. گلچهره با خودش گفت : روغن برنج را کم ریختهاند… حسن فری: روزها و شبها پشت هم میآمدند و حسن، دارو را همان طور که عطارباشی گفته بود، به سرش میمالید. روزی از روزها، وقتی جلوی آینه رفت، درست وسط سرش چند جوانهی نازک مو دید…
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir