کتاب «پناهگاه آهو» که سومین جلد از مجموعه ارزشمند و دلنشین «قصههای شیرین دلستان و گلستان» به قلم نویسنده بااستعداد، محمد حمزه زاده، به شمار میآید، ماجرای جالب و آموزندهای از زندگی مردم دو شهر کوچک و دوستداشتنی را به تصویر میکشد. این اثر شامل پنج داستان کوتاه است که هر کدام به یک جنبه از فرهنگ و زندگی روزمره ساکنان این دو شهر پرداخته و آنها را در پسزمینه اجتماعی و محیطی خود ترسیم میکند.
در این داستانها، شهر دلستان که در دامنه کوهی به نام بلندکوه واقع شده است، به دلیل مهارت ساکنانش در ساخت کوزههای باکیفیت و زیبا شناخته میشود، در حالی که شهر گلستان، که در پشت سر این کوه قرار دارد، با پرورش گلهای متنوع و زیبا شناخته میشود. مضمون اصلی جلد سوم این مجموعه به بررسی تعاملات و پیوندهای انسانی در میان این دو شهر، همچنین چالشها و ماجراهایی که مردم این مناطق با آن مواجهاند، میپردازد. در داستان اول که عنوانش «پناهگاه آهو» است، ماجرای آهویی را روایت میکند که به دنبال پناه و امنیت به دلستان وارد میشود و دو شخصیت اصلی، عمو داراب و جهانگیر، با هم همکاری میکنند تا به این موجود زیبا کمک کنند. در داستان دوم، «مهمان ناخوانده در دلستان»، ماجرای یک زن سالخورده در فضایی برفی و سرد و میزبانی از یک مهمان غیرمنتظره را به تصویر میکشد. در داستان سوم با عنوان «عسلی برای حکیم»، سرنوشت آقا مراد و آقا مرتضی را در مسیر شراکت برای پرورش کندوهای عسل دنبال میکنیم. داستان چهارم، «پرندگان چمستان»، به موضوع جذاب مهاجرت پرندگان و ارتباطشان با فصلها میپردازد و در نهایت، داستان پنجم، «بوی گلهای کمال کجاست؟» به سوالی فلسفی و عمیق در مورد ذات و وجود گلها و عطرشان میپردازد.
این کتاب به تمامی سنین، به ویژه کودکان و نوجوانان پیشنهاد میشود، چرا که نه تنها داستانهای شیرین و آموزندهای دارد، بلکه ارزشهای انسانی، دوستی و محبت را نیز آموزش میدهد. همچنین، به والدین و مربیان نیز توصیه میشود تا این اثر را به عنوان منبعی مفید برای گسترش دایره لغات و تقویت عواطف و احساسات در کودکان مورد استفاده قرار دهند. کتاب «پناهگاه آهو» یک جواهر ادبی است که میتواند هر خوانندهای را با دنیای فرهنگی و اجتماعی منحصر به فرد خود آشنا کند و لحظاتی خوش و به یادماندنی را رقم بزند.
عمو داراب حالا میدانست که ناراحتی جهانگیر از چیست. جهانگیر به دنبال یک آهوی زخمی آمده بود و مطمئن بود که در یکی از خانههای دلستان پنهان شده است… مهمان ناخوانده در دلستان: برف که سنگین میشد، صدای قرچ و قروچ تیرهای چوبی سقف به گوش میرسید. خاله قدری گوش نیز کرد که ببیند از کجای سقف صدا میآید… عسلی برای حکیم: آقا مراد گفت : قرار من با آقا مرتضی این بود که من کندوهایم را در باغ او بگذارم و در پایان فصل، هر چه عسل برداشت کردیم، ده درصد از آن را به آقا مرتضی بدهم. اما حالا او قبول ندارد… پرندگان چمستان: خورشید آرام آرام داشت طلوع میکرد که حکیم و جمال در حالی که چند گوسفند را هی میکردند، به میدان چمستان رسیدند. همیشه در این ساعت، صدای آواز پرندگان آنقدر بلند بود که تا بیرون روستا میرفت، اما الان هر چه گوش کردند، هیچ صدایی نمیآمد. خبر درست بود! در چمستان دیگر پرندهای پر نمیزد… بوی گلهای کمال کجاست؟ : باور مردم گلستان این است که هیچ گلی از خودش بویی ندارد!وقتی گل را به کسی هدیه میدهیم، عطر پیدا میکند. اما ماجرای قصه تازه از اینجا شروع میشود…
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir