به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







قصه های شیرین دلستان و گلستان جلد اول - خطری برای جمال









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب «خطری برای جمال» اثر نویسنده‌ی توانمند محمد حمزه زاده، به عنوان جلد اول از مجموعه دلنشین قصه‌های شیرین دلستان و گلستان، داستان‌هایی جذاب و آموزنده را در خود جای داده است. در این اثر، خوانندگان به دنیای دو روستای متفاوت قدم می‌گذارند؛ یکی از آن‌ها به نام دلستان، جایی است که ساکنانش با هنر کوزه‌سازی و کوزه‌فروشی سر و کار دارند و دیگری گلستان نامیده می‌شود که مردمش مزارع سرسبز و خرم خود را با چشمه‌های جاری کوهستان سیراب می‌کنند و هنر پرورش گل را به زیبایی به نمایش می‌گذارند.

درباره کتاب خطری برای جمال

قصه‌های این مجموعه، که در زمینه‌ای ایرانی-اسلامی روایت می‌شوند، تلاش دارند که فرهنگ غنی و اصیل این سرزمین را به فرزندان این دیار بیاموزند. هر بخش از این کشور زیبا، به نوعی تجلی‌گر ترکیبی از اخلاق ایرانی و اسلامی است که این دو در کنار یکدیگر، زیبایی خاصی به زندگی مردم می‌دهند. برای مثال، در قصه‌ای که در آغاز کتاب می‌خوانیم، داستان مردی کوزه‌گر را می‌بینیم که ناگهان متوجه ترک خوردن کوزه‌های خود می‌شود و این موضوع باعث نگرانی او در مورد آبرو و اعتبارش می‌گردد. اما در این لحظه بحرانی، حکیمی خردمند به یاری او می‌آید و با تدبیر خود، از وقوع یک فاجعه بزرگ جلوگیری می‌کند.

خواندن کتاب خطری برای جمال را به چه کسانی توصیه می‌کنیم

این کتاب به ویژه برای کودکان و نوجوانانی که به دنبال داستان‌های تخیلی و آموزنده هستند و همچنین والدینی که می‌خواهند فرهنگ و ارزش‌های ایرانی را به فرزندان خود منتقل کنند، پیشنهاد می‌شود. با خواندن این اثر، نه تنها به دنیای زیبای قصه‌های ایرانی سفر خواهید کرد، بلکه ارزش‌های انسانی و اجتماعی نیز به بهترین شکل ممکن به شما منتقل خواهد شد. این کتاب به طور ویژه برای افرادی که علاقه‌مند به کشف ریشه‌های فرهنگی و اخلاقی جامعه ایرانی هستند، بسیار مناسب است و می‌تواند تجربه‌ای شیرین و دلنشین برای کوچک‌ترها و بزرگ‌ترها یمهم به ارمغان آورد.

در بخشی از کتاب خطری برای جمال می‌خوانیم:

عطارباشی عجله داشت لقمه‌ای از سفره برداشت و بیرون رفت. ساعتی بعد وقتی عطارباشی داشت روی زخم حاج باقر داروی گیاهی می‌گذاشت حاج باقر گفت:«روزگار را ببین از دیشب تا صبح در انتظار شما چشم روی چشم نگذاشتیم اما قسمت این بود که اول به داد عمو شیروان برسید» عطارباشی خواست به شوخی بگوید:«معنای انتظار را هم فهمیدیم!» اما نگفت پدرش از او خواسته بود همیشه و در همه حال ملاحظه‌ی مریض را بکند و حرفی نزند که او را برنجاند. پس لبخندی زد و گفت: «حالا که به خیر گذشت اما واقعیت این است که خانواده ی عموشیروان هم منتظر بودند و هم آماده اگر آن قدر که منتظر شده بودید، آماده می‌شدید، کارتان زودتر راه می‌افتاد.»

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه