رمان «شهربانو» اثر محمدحسن شهسواری، نویسنده و روزنامهنگار ایرانی و از مجموعه کتابهای قفسه آبی، داستان زنی مستقل، قوی و سختکوش به نام شهربانو را به تصویر میکشد که در میانهسالگی با چالشهای زندگی خانوادگی و اجتماعی دست و پنجه نرم میکند. رمان «شهربانو» به واسطه پرداخت دقیق شخصیت و وضعیتی بحرانی، هم اثر ادبی قابل تامل و هم مستندی انسانی بر زندگی بسیاری از زنان ایرانی است که باید خوانده شود.
شهربانو زنی است که با شوهر جانباز خود، حمید، زندگی میکند. حمید در دوران جنگ تحمیلی مجروح شده و بخش عمدهای از سالهای زندگی را در بستر بیماری گذرانده است. شهربانو، با وجود ترک تحصیل در دانشگاه و پذیرش مسئولیت سنگین مراقبت از همسر بیمارش، همچنان در مهدکودک به عنوان مربی کار میکند و به صورت مشاوره تلفنی نیز فعالیت دارد. او زنی خودساخته، مذهبی و مسئولیتپذیر است که تلاش میکند با غلبه بر مشکلات و سختیهای فراوان زندگی، شرایط بهتری برای خود و جامعه پیرامونش فراهم سازد. داستان رمان در دوره زمانی چند روزه و با تمرکز بر کنشها و رفتارهای شهربانو روایت میشود که به روایتی جاندار و مینیمالیستی از درونمایهها و التهابهای شخصیت اصلی منجر شده است. این رمان کوتاه و جسورانه، تصویری واقعگرایانه و متفاوت از زن ایرانی خودساخته و مذهبی ارائه میدهد که با دشواریهای زندگی مدرن و تأثیرات جنگ دست به گریبان است. شهسواری با نثری روان و ساده تلاش کرده بخشی از فداکاریها و مشکلات رزمندگان و خانوادههایشان را برجسته کند و دینی به این قشر از جامعه ادا نماید. نکته متمایز این کتاب پرداخت دقیق و بیپرده به زندگی زنی است که همزمان در خانه، در محیط کار و در نقش مشاور تلفنی، بار مسئولیتهای فراوانی را به دوش میکشد و از پس همه برمیآید. نقطه قوت اثر، روایت سرراست و فیلمنامهمانند آن است که بدون پرداختهای اضافی، بحرانها و واکنشهای شهربانو را به زیبایی به تصویر میکشد.
این کتاب به همه دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران توصیه میشود، به ویژه کسانی که به روایتهای زندگی زنانی با استقلال و مسئولیتپذیری بالا، و موضوعات اجتماعی و تاریخی مربوط به جنگ و تاثیر آن بر خانوادهها علاقهمند هستند.
حمید توی اتاقی روی تخت دراز کشیده بود. ماسکی که به یک کپسول اکسیژن وصل بود، روی صورتش بود و تقریباً منظم نفس میکشید. پرستاری از او خون میگرفت و پرستاری دیگر به او دستگاهی سرخوسفید وصل میکرد. شهربانو رو به یکی از پرستارها گفت: «چند دقیقهای با من کار ندارید؟» «هستید که؟» «بله!» بعد به حمید رو کرد. «یکی از آشنا روشناها را دیدم، بروم چاقسلامتی.» حمید دوست داشت معنای تبسمش، خواهش میکنم بانو، اجازهٔ ما هم دست شماست، یا یک همچین چیزی باشد. کلیشهها حقیقیترین احساسها را بیان میکنند اگر گویندهاش بداند کلیشهاند و از گفتنشان خجالت نکشد و خب، البته چاشنی مفصلِ صداقت هم باشد، بد نیست. شهربانو از اتاق خارج شد و رفت توی راهروِ طولانی. روی صندلیهای کنار راهرو، زهره، چند سالی کوچکتر از او، نشسته بود که تا شهربانو را دید، بلند شد. «چه خبر؟» «همون همیشگیها. دارند خونش را میکنند توی شیشه.» هر دو آرام خندیدند، درست مثل ترسوها. نه ترسوهای ذاتی، مثل ترسوهایی که هفتپشت آدم عاقل تأیید میکردند بابت ترسیدن حق دارند، حتا خیلی بیشتر از این خندهٔ نه خیلی زورکی. «از آقاامیر چه خبر؟» زهره مدتی در سکوت به فضای خالی بالای سرش نگاه کرد. شهربانو نگذاشت سکوت زهره بیشتر کش بیاید تا معنادار شود، تا معنای بدی پیدا شود لابهلای حفرههای این سکوت. «اوهوی، دختر!» زهره انگار به خودش آمد. «بدتر شده. دکترها اجازهٔ مرخصی نمیدهند.» شهربانو باز تند و بیمعطلی در جلد همان زن بشاش و آرامبخش فرو رفت، همان که شهربانوی سختگیر آن را بیشتر از همه میپسندید و کارتهای صدآفرینش را برایش بیدریغ خرج میکرد. «برای همین قنبرک زدی؟ کلی خوشبهحالت میشود که. از قدیم گفتند مرد که خانه نباشد، خنده را با قیچی باید از روی لب زن چید.» زهره جدی به شهربانو رو کرد. «نشنیده بودم.» شهربانو هم اول جدی بود. «باید هم نشنیده باشی.» بلافاصله لبخندی روی لبهایش نشاند. «چون همین الان خودم صادر کردم.» زهره خندید. شهربانو انگار مچ او را سر بزنگاه گرفته باشد، گفت: «دیدی گفتم شیطان!» زهره بلندتر خندید. همان لحظه پرستاری که در اتاق از حمید خون
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir