سفر به سرزمینهای غریب، نوشتهی سونیا نمر و ترجمهی قاسم فتحی، رمانی پرماجرا با الهام از ادبیات شفاهی و قصههای کهن است. این کتاب که توسط نشر اطراف منتشر شده، داستان زنی فلسطینی به نام قمر را روایت میکند که زندگیاش با سفر و قصهگویی در هم تنیده شده است. قمر، زنی جسور و سرشار از روحیهی ماجراجویی، با قدرت قصهگوییاش از مهلکههای مختلف جان سالم به در میبرد و همه را، از راهزنان تا پادشاهان، مجذوب خود میکند.
داستان از روستایی آغاز میشود که سالهاست هیچ دختری در آن به دنیا نیامده است. قمر، قهرمان این قصه، زنی است که با موی سفیدی شبیه قرص ماه، از همان روستای عجیب راهی سفری طولانی میشود. دستنوشتههای او سالها بعد، در خانهای متروک کنار دریا پیدا میشود، شبیه یادداشتهای ابنبطوطه.
قمر از فلسطین تا غزه، مصر، حبشه، هند، مالدیو و یمن سفر میکند و در این مسیر با آدمهای مختلفی روبهرو میشود؛ از دزدان دریایی تا بردهها، شاهزادهها و کتابفروشان. قصههای او نهتنها روایتی از سفرهایش بلکه تکهای از تاریخ و فرهنگ مردمان شرق است. داستانش در فضاهای گوناگون، از قهوهخانههای نمگرفته و قصرهای باشکوه گرفته تا کشتیهای بادبانی، پیش میرود و پر از ماجراجوییهای هیجانانگیز است.
سونیا نمر این شخصیت را در روزهایی که خودش در زندان بود، خلق کرد. او که میتوانست استاد دانشگاهی معروف شود، زندگیای متفاوت برگزید و به فلسطین بازگشت. اما بازگشتش با زندان همراه شد و در همان دوران، داستان قمر را نوشت؛ زنی که آزادانه جهان را در مینوردد، در حالی که نویسندهاش پشت میلهها گرفتار بود.
سفر به سرزمینهای غریب با الهام از قصههای سینهبهسینهی جهان عرب، پر از ضربالمثلها و تصاویر قدیمی است. این کتاب حس قصههای قدیمی را زنده میکند، جایی که مردم کنار کرسی یا در بازارها برای هم قصه میگفتند، داستانهایی که گاهی حاوی اعتراضهای پنهان بودند و گاهی صرفاً برای سرگرمی نقل میشدند.
این کتاب برای نوجوانان و جوانانی که به داستانهای ماجراجویانه، سفرنامهها و قصههای شرقی علاقه دارند، مناسب است. بهویژه برای کسانی که از قهرمانان زن در ادبیات لذت میبرند و به روایتهای تاریخی و فرهنگی علاقهمندند. همچنین علاقهمندان به ادبیات فلسطین و داستانهایی که رنگ و بوی تاریخ و فولکلور دارند، از این کتاب لذت خواهند برد.
«دردِ زایمان که شروع شد، مادرم سوار الاغ بود. همراه پدرم از شهر به روستامان میرفتند. پدرم کاروان را نگه داشت تا پای کوه، برای مادرم خیمهٔ کوچکی برپا کند. زایمان سختی بود و اگر درایت خدمتکار و دستورالعملهای مادرم به او نبود، مادرم سر زایمانِ ما دوقلوها از دنیا میرفت. بالاخره ما در همان خیمهٔ پای کوه به دنیا آمدیم. مادرم هم هفت شبانهروز آنجا ماند تا آنقدر جان بگیرد که بتواند سختترین قسمت مسیر، یعنی بالا رفتن از کوه، را تاب بیاورد.
آن تابستان از زمین و آسمان آتش میبارید. در آن گرما، سفر مثل خودکشی بود. ولی درهٔ پای کوه فقط همان موقع از سال خشک میشد و مردم میتوانستند خودشان را برسانند بالای کوه و به روستا بیایند. پدرم حدود چهار سال قبلش روستاشان را که هیچ اسمی نداشت ترک کرده بود و همه فکر میکردند هیچوقت برنمیگردد اما سرنوشتش چیز دیگری بود.
«دیارِ» ما روستایی بسیار کوچک بود بالای کوهی بلند که رفتوآمد به روستا را دشوار میکرد. مردم روستا با کشاورزی و چوپانی روزگار میگذراندند. مردها فقط سالی یک بار به شهر میرفتند. دو روز طول میکشید که پای پیاده یا با الاغ به شهر برسند تا پنیر و میوه و زیتون و پوستین بفروشند و لباس و ابزار و چندتایی کتاب بخرند و از اخبار شهر، نام حاکمش و ماجراهای یک سال گذشته مطلع شوند.
روستای ما، که اهالی بهش میگفتند «دیار»، آنقدر دورافتاده بود که بهجز چند تاجری که با اهالی روستا معامله میکردند، کسی از وجودش خبر نداشت. کسی آن را ندیده بود و اگر مردهای روستا سالی یک بار به شهر نمیرفتند هیچ زنی در روستا از شهر چیزی نمیدانست و مسیرش را هم بلد نبود. تابستانها که درهٔ پای کوه خشک میشد، مردها از آنجا رفتوآمد میکردند. اما باقی سال آب دره را پر میکرد و روستا از دنیا جدا میافتاد.
همهٔ روستاییها باهم قوموخویش بودند، چون در اصل از یک خانواده بودند. میگفتند شیخ سعد، نخستین شیخ روستا، چندصد سال پیش مردی را کشته و از ترس انتقام خانوادهٔ مرد از جنوب فلسطین فرار کرده و مدتها با خانوادهاش سرگردان بوده. تا اینکه یک شب خواب برگهای همیشهسبزِ درخت بزرگ و تنومندی را میبیند؛ برگهایی چنان بزرگ که روی همهٔ کوه سایه میانداختند. جدمان، که همین جناب شیخ باشد، راهی شمال میشود تا شاید آن درخت را پیدا کند. به درخت که میرسد، همانجا خانهای میسازد و روستا روی همین کوه پا میگیرد.
مردم روستای ما باورها و قوانین خاصی داشتند که در گذر سالها ریشه دوانده بودند. شورای ریشسفیدهای روستا هم به این باورها و قوانین رسمیت میداد. مثلاً اهالی اعتقاد داشتند اگر کسی روستا را ترک کند و بهجای دیگری برود، روستا نفرینزده میشود و خرابی و مصیبت همهجا را میگیرد. باور دیگرشان این بود که اگر غریبهای هم به روستا بیاید، روستا دچار مصیبت میشود و ممکن است نفرینِ ابدی گریبانش را بگیرد. برای همین، ازدواج مردها با زنهایی که اهل روستا نبودند، ممنوع شد. زنهای روستا هم که حتی نمیتوانستند از روستا بیرون بروند، چه برسد به اینکه با مردی که اهل روستا نباشد، ازدواج کنند. فقط پسرها میتوانستند در مکتب روستا درس بخوانند و دخترها اجازهٔ درس خواندن نداشتند. حتی نزدیک شدن به مکتب هم برای دخترها ممنوع بود چون میترسیدند مکتب را آلوده کنند.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir