نمایشنامه دایی وانیا به نسبت سایر آثار چخوف از تعداد پرسوناژهای کمتری برخوردار است و داستان سرراستی دارد: استاد مشهور هنرهای زیبای پایتخت اکنون با درآمد کمتری بازنشسته شده، زن دوم جوانی گرفته و تصمیم میگیرد در ملکی که همسر درگذشتهاش برای او باقی گذاشته، زندگی کند.
در این داستان سرراست اما خردهروایتهای زیادی شکل میگیرد و مناسبات سرراست، ناگهان دچار پیچیدگیهایی میشوند. حتی از عنوان این نمایشنامه هم میشود پی برد که متنی ضدتراژدیک است و در پی قهرمانپروری هم نیست. شخصیت اصلی، آن کسی نیست که جذاب است و نیرویی رو به زندگی دارد؛ بلکه دایی وانیاست، شخصیتی بااحساس درماندگی که حتی آنقدرها جدی نیست که نام مهمی به او بدهند. چنانچه در بررسی منتقدانه دایی وانیا گفته شده این نمایشنامه عطفی در آثار چخوف بهحساب میآید. چخوف با این متن به تئاتری نقلمکان میکند که توانایی طرح مسائلی را دارد بیآنکه آنها را حل کند. در این اثر قهرمان تراژیکی وجود ندارد. تماشاگر فقط با گروهی از اشخاص تهی از هرگونه مرکزی روبهرو میشود: پر از نیازهای متناقض و ناسازگاریهایی که برطرف هم نمیشوند، برای رسیدن به خشنودی... تماشاگر از همان ابتدای نمایش متوجه میشود با پرسوناژهایی روبهرو است که دغدغههای خاص خودشان را دارند این دغدغهها دقیقاً برآمده از محیط زندگیشان است تا آنجا که گویی در دایرهای بسته به سر میبرند. زیاد حرف میزنند و اطاله کلامشان به مونولوگ میماند. بیهودگی، نیازمندی و تنهایی در این متن بهخوبی خودش را نشان میدهد. این متن در واقع مواجهه انسانیست که برای شرایط تازه تاریخیاش مهیا نیست؛ یعنی در روسیهای که در دوره آغازین نظام سرمایهداری است. با اینکه چخوف در این اثر وضعیتی بهظاهر محتوم را به تصویر میکشد، اما کمک میکند تا مخاطب بیرون از اثر با شرایط موجود در نمایشنامه به تعامل نرسد و آرزوی تغییر شرایط را در دل بپروراند.
مارینا: (یک استکان چای میریزد.) بیا، جانم، بخور. آستروف: (با بیمیلی استکان را میگیرد.) چندان میلی ندارم. مارینا: شاید یک گیلاس ودکا را ترجیح میدهی؟ آستروف: نه، من هرروز ودکا نمیخورم، وانگهی امروز هواگرفته و دمدار است... (مکث میکند.) دایه! چند سال است ما همدیگر را میشناسیم؟ مارینا: (اندیشناک) چند سال؟ حافظهام خراب شده... کی بود شما به این طرفها آمدید؟ وِرا پترُونا، مادر لنوچکا، هنوز زنده بود. دو سال قبل از مرگ او به دیدن ما آمدید. حدود یازده سال قبل بود. (بعد از لحظهای فکر) شاید هم بیشتر... آستروف: از آن وقت تابهحال خیلی فرق کردهام؟ مارینا: خیلی زیاد. آن روزها شما جوان و قشنگ بودید و حالا مسنتر شدهاید، و به آن خوشگلی هم نیستید. ازآنگذشته، گاهی گیلاسی هم میزنید. آستروف: درست است... در این ده سال، من آدم دیگری شدهام. چرا؟ دلیلش چیست؟ دایه، کارم خیلی زیاد است. از صبح تا شب در حرکتم و یکلحظه استراحت ندارم. شبها توی رختخواب دائم در هراسم که مبادا برای عیادت مریضی از بستر بیرونم بکشند. در تمام این سالهایی که مرا میشناسی یک روز راحت و آزاد نگذراندهام. برای همین است که شکسته شدهام. زندگی خودش ملالانگیز و احمقانه و مزخرف است... این زندگی آدم را در خودش غرق میکند. مردمی که دوروبر آدم هستند همه عجیبوغریباند، همهشان. وقتی آدم چند سالی میان آنها زندگی کند، بدون اینکه متوجه شود، خودش هم عجیبوغریب میشود. گزیری نیست. (سبیل درازش را میپیچاند.) آه، چه سبیل درازی گذاشتهام! مضحک است. دایه، من موجود عجیب و مضحکی شدهام. شکر خدا که هنوز عقلم را بهکل از دست ندادهام. شعورم درست کار میکند؛ ولی احساساتم... چطور بگویم... کند شده. نه آرزویی دارم و نه به چیزی دلبستهام. و نه به کسی علاقهمندم... شاید تو استثنا باشی. نه، چرا، به تو علاقهمندم. (سر او را میبوسد.) وقتی بچه بودم دایهای داشتم که مثل تو بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir