انگلستان زمانی گفت که از بالزاک در مورد اقتصاد و سیاست بیشتر آموخته است تا از مطالعه اقتصاددانان و مورخان. گئورگ لوکاچ در این سلسله مقالات که در سالهای 1934 و 1935 نوشته شد و در سال 1951 تحت عنوان بالزاک و رئالیسم فرانسوی گردآوری شد، خوانشی مارکسیستی از بالزاک را دنبال میکند که با خود مارکس شروع شده بود. او در اثری واقعگرایانه مینویسد: «همه عناصر تعیینکننده، انسانی و اجتماعی ضروری یک دوره تاریخی به هم نزدیک میشوند و به هم میرسند». او ادامه میدهد که قطعاً هیچ شخصیت ادبی نمیتواند دارای ثروت بیپایان و پایانناپذیری از ویژگیها و واکنشهایی باشد که خود زندگی در بردارد؛ اما ماهیت آفرینش هنری دقیقاً در این است که این تصویر نسبی و ناقص، تأثیر خود زندگی را ایجاد میکند. استقلال ذهنی به لوکاچ امکان داد تا خود را از ارتدوکس ادبی مارکسیستی رها کند. درعینحال، نظریهپرداز ادبی، فیلسوف و روشنفکر متعهد، از طریق این سلسله مطالعات شگفتانگیز که به بالزاک اختصاص دارد، یک خوانش و روش بسیار شخصی برای تحلیل متون ادبی را توسعه میدهد.
لوکاچ مینویسد: «بزرگی بالزاک درست در همین است که بهرغم پیشداوریهای سیاسی و فلسفی خویش، با دیدگان صادق و راستگو همهٔ تضادهای درحالظهور را مینگرد و مینگارد.» بنا به ارزیابی لوکاچ، پس از سال 1848، رمان بورژوایی در فرانسه راه انحطاط در پیش میگیرد. به نظر او، سال 1848 منزلی در میانهٔ راه بین بالزاک و زولاست… زولا مدعی بود که بالزاک و استندال به قسمی رمانتیسم غلط گرفتارند و از آن دستبردار نیستند… ممکن است ازاینجهت حق را به او بدهیم؛ اما در مقابل، لوکاچ اشاره میکند به ناتورالیسم زمخت زولا که حاصلی جز نقض غرض ندارد و برخلاف آنچه در بالزاک دیدهشده، حاکی از دوگانگی و شکافی نه در ایدئولوژی، بلکه در هنراوست.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir