کتاب «دماوند از برجهای منهتن» نوشته علی حسنزاده، یک سفرنامه تحصیلی است که روایت تجربه دو ساله نویسنده به عنوان دانشجوی ایرانی در فیلادلفیا، آمریکا را بازگو میکند. این کتاب با نثری جذاب و پرکشش، نگاه انتقادی و آموزندهای به زندگی دانشجویی، نظام آموزشی آمریکا، تفاوتهای فرهنگی، چالشهای غربت و مسائل روزمره مانند یافتن غذای حلال و مراسم اسلامی در آمریکا دارد. نویسنده در این اثر عشق عمیق خود به ایران را در کنار تجربه زندگی در برجهای منهتن و فضای مدرن آمریکا به تصویر میکشد و با تأملاتی فلسفی و فرهنگی، خواننده را به تفکر درباره هویت، مهاجرت و تعاملات فرهنگی دعوت میکند. کتاب علاوه بر شرح خاطرات، به مسائل اجتماعی و فرهنگی نیز میپردازد و ذهن خواننده را به چالش میکشد. این اثر برای کسانی که به سفرنامههای معاصر علاقهمندند، تجربه زندگی در غرب و تفاوتهای فرهنگی را میخواهند بشناسند، و همچنین دانشجویان و مهاجرانی که با چالشهای مشابه مواجهاند، بسیار مناسب است. «دماوند از برجهای منهتن» کتابی است که تجربه زندگی یک دانشجوی ایرانی در آمریکا را با نثری جذاب و تحلیلی روایت میکند و برای علاقهمندان به سفرنامه، فرهنگ، مهاجرت و مسائل اجتماعی - فرهنگی معاصر خواندنی و آموزنده است.
علاقهمندان به سفرنامههای معاصر که میخواهند تجربه زندگی دانشجویی و مهاجرت در آمریکا را با نثری روان و جذاب بخوانند. دانشجویان و مهاجرانی که قصد تحصیل یا زندگی در غرب را دارند و میخواهند با چالشها و تفاوتهای فرهنگی، اجتماعی و آموزشی آمریکا آشنا شوند. کسانی که به مسائل هویت، غربت و تعاملات فرهنگی علاقهمندند و میخواهند از زاویهای شخصی و انتقادی به این موضوعات نگاه کنند. خوانندگانی که به نقد اجتماعی و فرهنگی غرب، به ویژه نظام آموزشی و سبک زندگی آمریکایی علاقه دارند، چرا که نویسنده با لحن انتقادی و آموزنده به این مسائل پرداخته است. همچنین، این کتاب برای کسانی که دنبال روایتهای صمیمی، پرکشش و فلسفی از زندگی در آمریکا هستند، بسیار مناسب است. این کتاب با نثری صمیمی و تحلیلی، تجربهای ملموس و چندبعدی از زندگی در آمریکا ارائه میدهد که هم جنبههای شخصی و هم فرهنگی را پوشش میدهد و ذهن خواننده را به تأمل وادار میکند.
روی تخت اتاق خوابم دراز کشیدهام، چشمانم بسته است و به سفر پیش رو فکر میکنم. میخواهم به آن طرف کرۀ زمین بروم. جایی که هیچکس منتظرم نیست. ساعت نزدیک یازده شب است، یکی از آخرین روزهای مردادماه. چشمانم را باز میکنم. سقف دیده میشود. شصت سال پیش پدربزرگم این خانه را از آستان قدس خریده است و برای آنکه کلاه شرعیاش جور شود، پدرم که وارث این خانه است هنوز هم سالی ده هزار تومان از حقوق آموزش و پرورشاش را به عنوان اجاره به آستان قدس میدهد. مشغول دعای قبل از سفر میشوم که چند ساعت پیش، دوست پدرم پیشنهاد کرد بخوانم. صدای بیموقع پیامک اپراتور تلفن همراه دولتی میآید که میگوید بیا و قبضت را بده، وگرنه تلفنت را قطع میکنیم. بیمروت یادش رفته است همین ده سال پیش که حتی آنقدر پول نداشت تا قابلمهای را سر دستۀ بیل بگذارد و آنتِنی بسازد، این من بودم که با کلی بدبختی پول سه سکۀ طلا را دادم و شمارهای از آن خریدم. آن زمان من و امثال من با نداری و ناتوانیاش ساختیم و حالا که یکی از بزرگترین شرکتهای ایران شده، حسابش را از ما جدا کرده است. همین پیامک تلخ انرژی خوبی میدهد تا زیپ چمدانم را سریعتر ببندم. خانهمان دوطبقه است. دو برادر و خواهرم به خانههای خودشان رفتهاند و من تنها در اتاق طبقۀ دوم زندگی میکنم. شبها رسماً روی پشت بام زندگی میکنم و ستارهها را میبینم. گاهی از لابهلای ستارههای بیپایان، فرشتگانی میآیند و با من صحبت میکنند. شبی یکیشان آمد و حرف عجیبی زد که ذهنم را مدتهاست به هم ریخته است: «مگر زمین پروردگارت وسیع نیست که مهاجرت نمیکنی؟! چرا خودت را در این کشور بسته حبس کردهای؟! عمر و جوانیات را برای چه هدر میدهی؟!» پاسخی ندادم. پاسخی نداشتم که بدهم. نمیدانم اگر دوباره گذرش به من افتاد، چه دارم که بگویم. پدر و مادرم در طبقۀ پایین منتظرم هستند. به مادرم گفتهام که مهدی و دوستانش در فیلادلفیا منتظرم هستند. دروغ مصلحتی گفتهام. همین حالا هم گریه امان نمیدهد که صحبت کند. دستانش را میبوسم. از تمام دوستان و مشتریانم حلال بودی طلبیدهام و در آغوششان گرفتهام. ولی از آغوش پدرم نمیتوانم جدا شوم. خودم را کنترل میکنم و از خانه بیرون میزنم که مبادا گریهام بگیرد. استرس هاردها و دهها دیسک نرمافزار قفل شکستهای که با خود به کشور کپیرایت میبرم هم به این وضعیت اضافه شده است.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir