پرده آخر یا آخرین پرونده هرکول پوآرو، اثر مشهور آگاتا کریستی، آخرین داستان از مجموعه ماجراهای کارآگاه بلژیکی هرکول پوآرو است. این کتاب، همچون دیگر آثار کریستی، پر از پیچیدگیهای معماگونه است، اما در عین حال بار عاطفی سنگینی نیز دارد، چرا که شامل مرگ پوآرو میشود. این اثر بهعنوان پایانبخش بهیادماندنی برای این شخصیت محبوب شناخته میشود و از آن زمان به یکی از مورد بحثترین و تأثیرگذارترین آثار در دنیای جنایی ادبیات تبدیل شده است.
داستان پرده آخر در مکان آشنای خانه ییلاقی «استایلز» که نخستین پرونده پوآرو در آنجا حل شد، آغاز میشود. اکنون این خانه به مهمانخانه تبدیل شده است. آرتور هیستینگز، دوست و همکار همیشگی پوآرو، دعوتی از طرف او برای بازگشت به استایلز دریافت میکند. به نظر میرسد که این دعوت فرصتی برای تجدید دیدار و گذراندن اوقات خوش باشد. اما پوآرو با کمال صداقت و روشنفکری، هیستینگز را در جریان میگذارد که هدف از دعوت به این مکان، حل یک پرونده مرموز است که به نظر میرسد شامل یک قاتل سریالی باشد.
پوآرو، اکنون که سالهای زیادی از آغاز کارش گذشته، دیگر همان کارآگاه فعال گذشته نیست و از نظر جسمی ضعیف و علیل شده است. با این حال، ذهن تیز و هوش او همچنان همانطور که در گذشته بود، است. به همین دلیل، او از هیستینگز میخواهد که بهعنوان همراه در حل این معما به او کمک کند، گرچه اطلاعاتی که پوآرو به او میدهد بسیار محدود است.
در این داستان، پوآرو با بررسی پنج پرونده مختلف که بهطور مرموزی در آنها فردی کشته شده است، به این نتیجه میرسد که یک قاتل سریالی در کار است. این پنج پرونده ابتدا یا با دستگیری قاتل یا با اعلام خودکشی به پایان رسیدهاند، اما پوآرو معتقد است که هیچیک از این موارد نمیتواند حقیقت را نمایان کند. بهطور غیرمنتظره، او پیشبینی میکند که در این مهمانخانه بهزودی قتل دیگری رخ خواهد داد.
هیستینگز که بهعنوان راوی داستان عمل میکند، تنها کسی است که با خواننده همراه میشود تا پرده از این معما بردارد. پوآرو اطلاعات زیادی به او نمیدهد و با این وجود، هیستینگز باید خود کشف کند که چهکسی قاتل است و چگونه میتوان پرونده را به سرانجام رساند.
پرده آخر بهویژه برای علاقهمندان به ادبیات جنایی و معمایی جذاب است. کسانی که با شخصیت پوآرو و آثار دیگر آگاتا کریستی آشنا هستند، این کتاب را بهعنوان پایانی مناسب و تأثیرگذار برای داستانهای این کارآگاه بزرگ خواهند یافت. همچنین مخاطبان علاقهمند به داستانهایی که در عین پیچیدگی معما، بار عاطفی و فلسفی نیز دارند، از خواندن این اثر لذت خواهند برد.
به گمانم حوالی ساعت شش بود که سر و کلهی کلنل لوترل در جاده پیدا شد. یک تفنگ شکاری و دو سه کبوتر جنگلی شکارشده همراهش بود.
سلام کردم. از شنیدن صدایم جا خورد و انگار از دیدن ما در آنجا غافلگیر شد.«سلام. شما دوتا آنجا چهکار میکنید؟ میدانید، آن مخروبهی کلنگی زیاد امن نیست. دارد میآید پایین. ممکن است روی سرتان خراب شود. لباست کثیف میشود، الیزابت.»«آه، مشکلی نیست. کاپیتان هیستینگز دستمال جیبیشان را در راه آرمان بلند تمیزماندن پیراهن من فدا کردند.»کلنل نجوای نامفهومی کرد: «آه، واقعا؟ خب پس، همهچیز مرتب است.»آنجا ایستاده بود و مدام سبیلش را میکشید. من و دوشیزه کول بلند شدیم و به او پیوستیم.به نظر میرسید آن روز غروب فکرش جای دیگری است. به خود آمد و گفت: «داشتم سعی میکردم چندتا از این کبوترهای لعنتی را شکار کنم. نمیدانید چقدر خرابکاری میکنند.»گفتم: «میگویند شما تیرانداز معرکهای هستید.»«واقعا؟ کی گفته؟ هان، بوید کارینگتون. یک زمانی بودم، یک زمانی. این روزها زیاد آماده نیستم. پیری دارد خودش را نشان میدهد.»
گفتم: «به خاطر ضعف بینایی نیست؟»بیدرنگ حدس مرا رد کرد.«مزخرف است! بیناییام مثل همیشه عالی است. یعنی... خب، برای مطالعه باید عینک بزنم. اما دوربینیام حرف ندارد.»لحظاتی بعد تکرار کرد: «بله... حرف ندارد. موضوع این نیست...»صدایش رفتهرفته فروکش کرد و به پچپچی از سر حواسپرتی بدل شد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir