پرده - آخرین پرونده ی هرکول پوآرو اثری از آگاتا کریستی، آخرین داستان رسمی از مجموعه ماجراهای کارآگاه بلژیکی مشهور، هرکول پوآرو است. این رمان جنایی نه تنها با ساختار معماگونهای که کریستی در آن مهارت دارد مخاطب را درگیر میکند، بلکه از بار احساسی و فلسفی قابلتوجهی برخوردار است. در این داستان، پوآرو برای آخرین بار وارد صحنه میشود، آنهم در شرایطی خاص: ناتوان از حرکت اما با ذهنی همچنان درخشان. این رمان که در سالهای پایانی عمر نویسنده منتشر شد، بهعنوان وداعی تلخ و باشکوه با یکی از ماندگارترین شخصیتهای ادبیات جنایی شناخته میشود.
داستان در خانه استایلز رخ میدهد؛ همان جایی که پوآرو نخستین پروندهاش را حل کرده بود. اکنون این خانه تبدیل به مهمانخانهای شده که شخصیتهای گوناگونی در آن حضور دارند. پوآرو، بیمار و ناتوان، هیستینگز را به این مکان دعوت میکند. هیستینگز گمان میبرد که این دعوت صرفاً برای گذران وقت و تجدید خاطرات است، اما خیلی زود درمییابد که درگیر پروندهای تازه و پیچیده شده است.
پوآرو، با بررسی پنج قتل گذشته که همگی به نظر حلشده میرسند، به این نتیجه میرسد که یک قاتل سریالی در میان مهمانان پنهان است؛ قاتلی که از قدرت پنهانکاری فوقالعادهای برخوردار است. او هشدار میدهد که بهزودی قتلی دیگر در این خانه رخ خواهد داد. نکته جالب آن است که پوآرو با وجود ذهن فعال، نمیتواند مستقیماً وارد عمل شود و تنها از هیستینگز، راوی داستان، میخواهد تا با اطلاعاتی محدود، او را یاری دهد.
در این داستان، مخاطب همراه با هیستینگز گامبهگام پیش میرود و سردرگم در میان شخصیتهایی با گذشته و انگیزههای مبهم، سعی در کشف حقیقت دارد. روایت با لحنی غمانگیز اما پرتنش، تا پردهبرداری نهایی از راز بزرگ ادامه مییابد. پایان داستان، نهفقط گرهگشایی از معما، بلکه وداعی احساسی و تأملبرانگیز با کارآگاهی است که سالها قهرمان پروندههای جنایی بوده است.
این کتاب برای دوستداران داستانهای جنایی کلاسیک، طرفداران آگاتا کریستی و بهویژه کسانی که از شخصیت پیچیده و باهوش هرکول پوآرو لذت بردهاند، کتابی ضروری و فراموشنشدنی است. این اثر، علاوه بر ساختار معماییاش، واجد لایههایی فلسفی درباره مفهوم عدالت، مسئولیت، و حتی مرگ است و از اینرو میتواند برای خوانندگانی که به جنبههای انسانی و اخلاقی در داستان علاقهمندند نیز بسیار جذاب باشد. همچنین برای آنهایی که به دنبال پایانی قابل تأمل برای یکی از ماندگارترین شخصیتهای ادبیات معمایی هستند، پرده آخر گزینهای بینقص است.
به گمانم حوالی ساعت شش بود که سر و کلهی کلنل لوترل در جاده پیدا شد. یک تفنگ شکاری و دو سه کبوتر جنگلی شکارشده همراهش بود.
سلام کردم. از شنیدن صدایم جا خورد و انگار از دیدن ما در آنجا غافلگیر شد.«سلام. شما دوتا آنجا چهکار میکنید؟ میدانید، آن مخروبهی کلنگی زیاد امن نیست. دارد میآید پایین. ممکن است روی سرتان خراب شود. لباست کثیف میشود، الیزابت.»«آه، مشکلی نیست. کاپیتان هیستینگز دستمال جیبیشان را در راه آرمان بلند تمیزماندن پیراهن من فدا کردند.»کلنل نجوای نامفهومی کرد: «آه، واقعا؟ خب پس، همهچیز مرتب است.»آنجا ایستاده بود و مدام سبیلش را میکشید. من و دوشیزه کول بلند شدیم و به او پیوستیم.به نظر میرسید آن روز غروب فکرش جای دیگری است. به خود آمد و گفت: «داشتم سعی میکردم چندتا از این کبوترهای لعنتی را شکار کنم. نمیدانید چقدر خرابکاری میکنند.»گفتم: «میگویند شما تیرانداز معرکهای هستید.»«واقعا؟ کی گفته؟ هان، بوید کارینگتون. یک زمانی بودم، یک زمانی. این روزها زیاد آماده نیستم. پیری دارد خودش را نشان میدهد.»
گفتم: «به خاطر ضعف بینایی نیست؟»بیدرنگ حدس مرا رد کرد.«مزخرف است! بیناییام مثل همیشه عالی است. یعنی... خب، برای مطالعه باید عینک بزنم. اما دوربینیام حرف ندارد.»لحظاتی بعد تکرار کرد: «بله... حرف ندارد. موضوع این نیست...»صدایش رفتهرفته فروکش کرد و به پچپچی از سر حواسپرتی بدل شد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir