کتاب طیب: زندگینامه و خاطرات حر نهضت امام خمینی (ره) شهید طیب حاجرضایی در مورد شهید طیب شاید کتابهای متعددی نوشته نشده باشد اما میتوان اذعان کرد که کتاب «طیب» یکی از آثاری است که به شناخت شخصیت این دلیرمرد پاکباز پرداخته است.
روایتهای شیرین و خاطرات مفیدی که از زندگی شهید حاجرضایی در این کتاب نقل میشود کشش فوقالعادهای در مخاطب ایجاد میکند تا کتاب را مثل آبخوردن سربکشد. وجود نثر دلنشین و کاملاً خودمانی و محاورهای باعث میشود که نویسنده یا نویسندگان این کتاب، مخاطب را با زندگی پر خطر و خاطره شهید حاجرضایی آشنا میکند. اسناد و عکسهایی که در صفحات پایینی کتاب به چشم میخورند ضریب علمی بودن کتاب را افزایش میدهند.
برشی از کتاب طیب که باواسطه توسط شهید حاجرضایی نقل شده است را با هم میخوانیم؛ «اوایل دوران پهلوی بود. آن موقع من رضاخان را دوست داشتم. میگفتند آدم خوبیه، مقتدره، با خداست. به مردم کمک می کنه و... من دیده بودم که رضاخان توی محرم میون دار دستهٔ تکیهٔ دولت بود. خلاصه خیلی از رضاخان خوشم اومد. برای همین روی بدنم تصویر سر رضاخان رو خالکوبی کردم. اما وقتی که به قدرت رسیید فهمیدم که این نامرد مهرهٔ خارجی هاست. وقتی شروع کرد چادر رو از سر زنها بگیره، خیلی از لوطیهای تهران با مامورها و دولت رضاخان درگیر شدند. من هم چند بار با اون نامرد درگیر شدم. نمیگذاشتم توی محلهٔ ما کسی به ناموس مردم بیحرمتی کنه. نمیگذاشتم کسی چادر از سر زنها بگیره. بعد از اون ماجرا رضاخان با امام حسین (ع) هم درگیر شد! وقتی که اجازهٔ برگزاری عزاداری نداد، همون موقع گور خودش را کند. ما اون موقع توی خونه ی خودمون مجلس روضه برگزار میکردیم. ایام محرم که میشد در و دیوار رو سیاهپوش میکردیم و خرج میدادیم. اما من در غیر ایام محرم، مرتب به دنبال دوست و رفیق بودم. ورزش باستانی میکردیم. شبها هم مرتب از این کافه به او کافه؛ از این قهوه خونه به اون قهوه خونه... سال 1316 بود که با مأمورهای دولتی و پاسبانها درگیر شدم. آن روز نتوانستم فرار کنم و بهخاطر این درگیری دستگیر و به دو سال حبس محکوم شدم. آن موقع حبس برای کسی که گندهٔ یک محله حساب میشد، یه افتخار بود! همه از او حساب میبردند. حکومت هم هرکسی رو که میخواست حسابی اذیت کنه میفرستاد بندرعباس. زندان بندرعباس تبعیدگاه عجیبی بود. خیلی از کسانی که سرشان باد داشت رو سربهراه میکرد. شرایط زندان بندرعباس طوری بود که خیلیها نمیتوانستند تابستانهای آن جا را تحمل کنند و همان جا میمردند! در دورانی که در بندرعباس زندانی بودم خیلیها میآمدند پیش من و میگفتند: شنیدیم شما گنده لوطیهای تهران هستید. بعد شروع میکردند با من حرفزدن و رفیق شدن. یکبار چند تا از خانهای بندرعباس پیش ما در زندان آمدند. مدتها با من حرف زدند. آن جا پول داشتیم و آنها را مهمان کردیم. خیلی از من خوششان آمده بازهم به دیدن من آمدند. آنها فکر نمیکردند من باسواد و اهل ورزش و... باشم. پس از دوران حبس آمدم تهران، هنوز شغلی نداشتم. روزگار من از طریق ورزش و قهوهخانه و بعضی وقتها دعوا و... میگذشت. اما سعی میکردم بامعرفت باشم. لوطی باشم و مرام داشته باشم. تا اینکه یک اتفاق شغل آیندهٔ من و مسیر زندگی من را تغییر داد.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir