کتاب الهینامه اثری منظوم از فریدالدین عطار نیشابوری است که در قالب مثنوی و بحر هزج مسدس محذوف سروده شده و شامل بیش از 6500 بیت است. این کتاب به صورت داستانی با طرح اصلی مناظره یک پدر دانا با شش پسر خود شکل گرفته است، که هر کدام خواستهها و آرزوهایی دارند و پدر با حکایتها و تمثیلهایی پاسخ میدهد تا به آنها بیاموزد که حقیقت آرزوها را باید در درون خود جستجو کنند. الهینامه بازتابی از مقاصد اهل تصوف است و عطار در آن به جای برهان منطقی، از تمثیل و افسانه برای بیان حقایق عرفانی بهره میبرد. موضوعات عرفانی، فلسفی و اخلاقی مانند طلب، توبه، عشق، حیرت، توکل، رضا، معرفت، توحید، فقر و فنا در این کتاب مطرح شده و به زبان استعاره و نماد بازگو شدهاند. پیام اصلی الهینامه این است که «ای انسان! هر چه هست، تویی و هر چه هست، در جان و روان تو نهفته است». این اثر علاوه بر فصاحت و زیبایی شعری، اطلاعات گستردهای درباره مشایخ بزرگ تصوف و شخصیتهای برجسته پیش از عطار ارائه میدهد و از این حیث، گنجینهای از حقایق معنوی و عرفانی به شمار میرود. همچنین کتاب با ستایش خداوند، نعت پیامبر و خلفای چهارگانه آغاز شده و در قالب داستانهای کوتاه و بلند، مفاهیم عمیق معنوی را به مخاطب منتقل میکند. در مجموع، الهینامه ترکیبی از حکایت، تمثیل و مناظره است که به صورت شعری، راهنمایی برای سلوک عرفانی و شناخت حقیقت درون انسان ارائه میدهد و یکی از آثار برجسته ادبیات عرفانی فارسی محسوب میشود.
پیامهای عمیق و معنوی مناجاتهای الهینامه عطار نیشابوری شامل این موارد است: تقرب جستن به خداوند و طلب فضل الهی: مناجاتها بیانگر درخواست عطار برای نزدیک شدن به خدا، طلب علم حقیقی، فضل، عفو و بخشایش الهی است. او با تواضع و تضرع از خداوند میخواهد که گناهانش را بیامرزد و او را در مسیر حق هدایت کند. پرهیز از خطا و دوری از گناهان: عطار در مناجاتها به پاکی نفس و تهذیب روح تأکید دارد و از خداوند میخواهد که او را از وسوسههای شیطانی و خطاها حفظ کند. امید به رحمت و گستردگی فضل خداوند: او به دریای وسیع رحمت الهی اشاره میکند که گناهان را میشوید و هرچند بنده کمکاره باشد، امید به بخشش خدا دارد و این رحمت را بر عدالت صرف مقدم میداند. درد هجران و عشق الهی: مناجاتها رنگی عاشقانه دارند و عطار از درد فراق خدا سخن میگوید، اما در عین حال صبر و امید به وصال را نیز بیان میکند. عشق بین بنده و خدا دوطرفه و عمیق است و این رابطه عاشقانه محور اصلی مناجاتهاست. خودشناسی و شناخت حقیقت درون: پیام الهینامه این است که حقیقت آرزوها و کمالات در درون خود انسان نهفته است و باید به جستجوی آن در نفس پرداخت. تذکر به ضعف و ناتوانی انسان در برابر عظمت خدا: عطار با صداقت به ناتوانی خود در برابر علم و قدرت خداوند اعتراف میکند و به توکل و اعتماد به خداوند پناه میبرد. مناجات از زبان اقشار مختلف: عطار مناجاتها را از زبان پیامبران، اولیا، گناهکاران، توبهکاران، دیوانگان، و حتی ابلیس بیان کرده که این تنوع نشاندهنده گستردگی تأملات عرفانی و انسانی اوست. در کل، مناجاتهای الهینامه ترکیبی از نیایش عاشقانه، تضرع، طلب هدایت، امید به رحمت و تأملات عمیق عرفانی است که به پرورش روح و تعالی معنوی انسان میانجامد.
علاقهمند به ادبیات عرفانی و تصوف هستند و میخواهند مفاهیم عمیق عرفانی مانند توحید، عشق الهی، فنا و بقا را در قالب شعری زیبا و داستانوار درک کنند. به دنبال راهنمایی معنوی و سلوک عرفانی فردی میباشند، زیرا الهینامه بیشتر بر جنبههای فردی سلوک عرفانی تمرکز دارد و آموزههای اخلاقی و روحانی عمیقی ارائه میدهد. دوستداران ادبیات کلاسیک فارسی هستند که میخواهند با یکی از برجستهترین منظومههای عرفانی قرن هفتم هجری آشنا شوند. پژوهشگران و دانشجویان ادبیات و عرفان که میخواهند با زبان شاعرانه و تمثیلهای عطار در انتقال مفاهیم فلسفی و عرفانی آشنا شوند. کسانی که به دنبال تفکر و تأمل در زندگی، خودشناسی و شناخت حقیقت درونی انسان هستند. با این حال، به دلیل پیچیدگیهای مفهومی و فلسفی کتاب، ممکن است فهم کامل آن برای خوانندگان غیرحرفهای یا کسانی که با مفاهیم عرفانی آشنا نیستند، دشوار باشد. بنابراین، مطالعه این کتاب با راهنمایی یا آشنایی قبلی با ادبیات عرفانی توصیه میشود.
چو پیش یوسف آمد ابن یامین نشاندش هم نفس بر تخت زرّین/ نشسته بود یوسف در نقابی که نتوانی نهفتن آفتابی/ چه میدانست هرگز ابن یامین که دارد در بر خود جان شیرین/ گمان برد او که سلطان عزیزست چه میدانست کو جان عزیزست/ اگر او در عزیزی جان نبودی عزیز مصر جاویدان نبودی/ چهگر یوسف نشاندش در بر خویش ز حرمت بر نیاورد او سر خویش/ سخنها گفت یوسف خوب آنجا خبر پرسید از یعقوب آنجا/ یکی نامه بزیر پرده در داد ز سوز جان یعقوبش خبر داد/ چو یوسف نامه بستد نام زد شد وز آنجا پیش فرزندان خود شد/ چه گویم نامه بگشادند آخر بسی بر چشم بنهادند آخر/ دران جمع اوفتاد از شوق جوشی برآمد از میان بانگ و خروشی/ بسی خونابهٔ حسرت فشاندند وزان حسرت بصد حیرت بماندند/ بآخر یوسف آنجا باز آمد بتخت خود بصد اعزاز آمد/ زمانی بود و خلقی در رسیدند میان صفّه خوانی برکشیدند/ چنین فرمود یوسف شاه محبوب که جمع آیند فرزندان یعقوب/ ولی هر یک یکی را برگزینند بیک خوان دو برادر در نشینند/ چنان کو گفت بنشستند با هم نشاندند ابن یامین را بماتم/ چو تنها ماند آنجا ابن یامین ز یوسف یادش آمد گشت غمگین/ بسی بگریست از اندوه یوسف بسی خورد از فراق او تأسّف/ ازو پرسید یوسف شاه احرار کهای کودک چرا گرئی چنین زار/ چنین گفت او که چون تنها بماندم ازین اندوه خون باید فشاندم/ که بودستای عزیزم یک برادر من و او هم پدر بودیم و مادر/ کنون او گم شدست از دیرگاهی بسوی او کسی را نیست راهی/ اگر او نیز با این خسته بودی بخوان با من بهم بنشسته بودی/ بگفت این و یکی خوان داشت در پیش همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش/ نچندانی گریست از اشک دیده که هرگز دیده بود آن اشک دیده/ چو یوسف آنچنان گریان بدیدش چو جان خود دلی بریان بدیدش/ بدو گفتا که مگویای جوان تو مرا چون یوسفی گیر این زمان تو/ که تا هم کاسه باشم من عزیزت ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت/ زبان بگشاد خوانسالار آنگاه که این کاسه پر اشک اوستای شاه/ بگو کین اشک خونین چون خوری تو روا داری که نان با خون خوری تو/ چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش که خون من ازین غم میزند جوش/ دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت چنین خونی بخون خوردن توان یافت/ یتیمست او و جان میپرورم من اگر خونی یتیمی میخورم من/ چنین گفتند فرزندان یعقوب که خردست او اگرچه هست محبوب/ نداند هیچ آداب ملوک او بخدمت چون کند زیبا سلوک او/ ازان ترسیم ما و جای آنست که خردی پیش شاه خرده دانست/ چنین آمد جواب از یوسف خوب که شایسته بود فرزند یعقوب/ کسی کو را پدر یعقوب باشد ازو هرچیز کآید خوب باشد/ پس آنگه گفت هانای ابن یامین چرا زردست روی تو بگو هین/ چنین گفت او که یوسف در فراقم بکشت وزرد کرد از اشتیاقم/ بدو گفتا کهگر شد زرد رؤیت پشولیده چرا شد مشک مویت/ چنین گفت او که چون مادر ندارم پشولیدست موی و روزگارم/ پس آگه گفت چون دیدی پدر را که میگویند گم کرد او پسر را/ چنین گفت او که نابینا بماندست چو یوسف نیست او تنها بماندست/ جهانی آتشش بر جان نشسته میان کلبهٔ احزان نشسته/ ز بس کز دیده او خوناب رانده ز خون و آب در گرداب مانده/ چو از یوسف فرااندیش گیرد دران ساعت مرا در پیش گیرد/ چگویم من که آن ساعت بزاری چگونه گرید او از بیقراری/ اگر حاضر بود آن روز سنگی شود در حال خونی بیدرنگی/ چو از یعقوب یوسف را خبر شد بیکره برقعش از اشکتر شد/ نهان میکرد آن اشک از تأسف که آمد پیگ حضرت پیش یوسف/ که رخ بنمای چندش رنجه داری که شیرین گوئی و سر پنجه داری/ چو از اشک آن نقاب او بر آغشت ز روی خود نقاب آخر فرو هشت/ چو القصّه بدیدش ابن یامین جدا شد زو تو گفتی جان شیرین/ چو دریائی دلش در جوش افتاد بزد یک نعره و بیهوش افتاد/ بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه ازو پرسید یوسف کای نکو خواه/ چه افتادت که بیهوش اوفتادی بیفسردی و در جوش اوفتادی/ چنین گفت او ندانم تو چه چیزی که گوئی یوسفی گرچه غریزی/ بجای یوسفت بگزیدهام من تو گوئی پیش ازینت دیدهام من/ به یوسفمانی از بهر خدا تو اگر هستی چه رنجانی مرا تو/ من بیکس ندارم این پر و بال نمیدانم تو میدانی بگو حال/ کسی کین قصّهام افسانه خواند خرد او را ز خود بیگانه داند/ ترا در پردهٔ جان آشنائیست که با او پیش ازینت ماجرائیست/ اگر بازششناسی یک دمی تو سبق بردی ز خلق عالمی تو/ وگر با او دلی بیگانه داری یقین طور مرا افسانه داری/ دل توگر
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir