کتاب «پسری که دور دنیا را رکاب زد؛ سفر به آمریکا» اثر الستر هامفریز دومین جلد از مجموعه ماجراجوییهای تام و دوچرخهاش است که در آن به کشف فرهنگها و سرزمینهای جدید ادامه میدهد. در این سفر، تام، پسری ماجراجو و کنجکاو، از قاره آفریقا به سمت آمریکا میرود تا با آداب و رسوم مردم این سرزمین آشنا شود و غذاهای خوشمزهاش را بچشد. همراه با او، خوانندگان با ماجراهای جالبی روبرو میشوند که در آن خنده، هیجان و چالشهای گوناگون را تجربه میکنند.
کتاب «سفر به آمریکا» داستانی جذاب و دلنشین است که تجربههای تام را در سفر به سرزمینهای جدید به تصویر میکشد. این کتاب نه تنها یک سفرنامه است، بلکه نمایشی از روح ماجراجویی، دوستی و یادگیری در مورد دیگر فرهنگهاست. تام با آن روحیه مثبت و کنجکاوی ذاتیاش، به شهرها و روستاهای مختلف میرود، با مردم محلی گفتوگو میکند و اجازه میدهد تا تجربیاتش به غنیتر شدن دنیای خود و خوانندگانش کمک کند. در این سفر، او با غذاهای متفاوت آزمایش میکند، دست به ماجراجوییهای شگفتانگیز میزند و با مشکلاتی روبرو میشود که همگی به رشد شخصیت او کمک میکنند. خوانندگان با هر صفحه از کتاب احساس میکنند که خودشان نیز در کنار تام هستند و با او قدم به قدم در این جهان بزرگ و پر از شگفتیها پیش میروند.
چرا باید این کتاب را خواند؟
کتاب «سفر به آمریکا» به دلیل داستان جذاب و شخصیتپردازی قوی خود، خوانندگان را به سفر با خود میبرد. این کتاب به کودکان یاد میدهد که سفر فراتر از جغرافیاست و همواره شامل تجربههای جدید، دوستیها و یادگیری از دیگران میشود. لحن صمیمانه و دلنشین نویسنده، خوانندگان را به خود جذب میکند و آنها را تشویق میکند تا با یادگیری از فرهنگها و نظرات گوناگون، دنیای خود را توسعه دهند. این کتاب همچنین به کودکان کمک میکند تا با چالشها و مشکلات رو به رو شوند و یاد بگیرند که چگونه از هر تجربهای بهترین استفاده را ببرند. تام به عنوان یک الگو نشان میدهد که با اراده و پشتکار میتوانیم به اهداف خود برسیم و دنیای بزرگتری را کشف کنیم.
این کتاب به تمامی کودکانی که به ماجراجویی و سفر علاقه دارند، به ویژه از سنین 8 تا 14 سالگی پیشنهاد میشود. والدینی که میخواهند فرزندانشان با فرهنگهای مختلف آشنا شوند و به تفکر خلاقانه تشویق شوند، این کتاب یک انتخاب عالی برای آنهاست. همچنین این کتاب میتواند برای معلمانی که به دنبال منابع آموزشی جذاب در زمینه فرهنگها و سفر هستند، مناسب باشد. اگر کودک شما عاشق دوچرخهسواری و کاوش در دنیا است، با خواندن این کتاب، او را به دنیای جدیدی هدایت کنید!
تام داشت از قایق جا میماند.
«جا نمونی پسر جون! ما نمیتونیم منتظرت بمونیمها. رأس ساعت حرکت میکنیم.» اینها آخرین حرفهای ناخدا هوراکس بود. او قرار بود با کشتی کوچک تفریحیاش، به نام دوشیزه، از اقیانوس اطلس بگذرد و دوستانه از تام خواسته بود که در سفر ماجراجویانه آنها از آفریقا به آمریکای جنوبی، کنارشان باشد. تام مدتها پیش، خانه را به هوای سفر به دور دنیا با دوچرخه ترک کرده بود. از انگلستان تا آفریقای جنوبی رکاب زده بود و حالا برای ادامه سفر باید از اقیانوس اطلس میگذشت تا بتواند با دوچرخهاش از قاره آمریکا عبور کند. دلش نمیخواست با هواپیما هم سفر کند، چون نه تنها هیجان نداشت بلکه غذاهایی هم که میدادند آبکی بودند و نمایشگرهای تلویزیون به شکل آزاردهندهای کوچک. برای همین پیشنهاد کاپیتان هوراکس برای سفر به آمریکای جنوبی با کشتی تفریحی، یک فرصت هیجانانگیز بود. شاید دیگر هیچ وقت چنین شانسی بهش رو نمیآورد.
کاپیتان هوراکس و خدمهاش سخت مشغول کار بودند تا کشتی را برای سفر آماده کنند. برای گذشتن از اقیانوس باید همه چیز، قبل از سفر حاضر و آماده باشد. قطعههای شکسته تعمیر شدند. بادبانها دو سه بار برای اطمینان بالا و پایین رفتند و حتی دستگاه تصفیه که آب دریا را به آب شیرین تبدیل میکرد هم ردیف شد. به اندازهٔ کافی هم غذا توی کشتی جاسازی کردند. همه چیز آماده بود تا اینکه یکدفعه ناخدا هوراکس فهمید یادشان رفته موز بخرند!
ناخدا که از گفتن یک سری ناسزا و فحش لذت میبرد، داد زد «خاک عالم تو سر همهتون! تنبلهای بی خاصیت. بدون موز که نمیشه رفت وسط دریا.»
صورتِ پوشیده از ریشهای سفیدش از عصبانیت سرخ شده بود. ادامه داد:
- کدوم احمقی مسئول خرید بوده؟ هان؟
یکی از ملوانها به اسم سام که نزدیک بود به خاطر عصبانیت ناخدا زهرهترک شود، آهسته جواب داد «اممم... خودتون مسئول خرید بودید.»
ناخدا هوراکس از تعجب واماند. تقصیر خودش بود که توی کشتی موز نداشتند. یکدفعه بهجای عصبانیت، خجالتزده شد. دستهایش را کمی بیشتر به اطراف تکان داد و به خدمه کشتی نگاه کرد تا با یکی چشم تو چشم شود و سرش داد و بیداد راه بیندازد اما ملوانها یا به زمین نگاه میکردند یا به ناخنهای دستشان. اصلاً از کِی تا حالا ناخن دست اینقدر جالب شده بود؟! بعد از سالها سفر با ناخدا هوراکس دیگر میدانستند که موقع عصبانیت نباید به چشمهای او زل بزنند.
ناخدا هر چه نگاه کرد نتوانست کسی را پیدا کند تا عصبانیتش را سر او خالی کند برای همین خیلی آرام و مؤدبانه رو کرد سمت تام و گفت «پسرم تام، میشه یه لطفی کنی و بری برامون موز بخری؟ خیلی موز لازم داریم.»
تام خوشحال شد. او هم نگران نبودن موز در قایق بود. آخر موز غذای مورد علاقهاش هنگام سفر بود.
- حتماً. خودم هم خیلی موز دوست دارم.
- آفرین اما فقط زود برو و برگرد. ما یه ساعت دیگه حرکت میکنیم. دیر نکنی ها، نمیتونیم منتظرت بمونیم. باشه؟
و برای همین بود که تام داشت توی صف صندوق فروشگاه بالبال میزد و مدام اینپا و آنپا میکرد. یک چرخدستی (از آن خیلی بزرگها!) را پر از موز کرده بود. به اندازهای که جا میگرفت توی چرخدستی موز گذاشته بود، یک کپه پر از موزهای زرد قدکشیده و رسیده. توی صف فروشگاه منتظر حساب کردن مانده بود در حالی که پیرزن لاغر داشت با صبر و حوصلهٔ تمام توی کیفش دنبال پول میگشت. بعد از مدتی طولانی بالأخره انگار خنجرهای نامرئی و اشعه لیزریای که تام از چشمهایش شلیک میکرد کار خودشان را کردند. پیرزن بعد از کلی جستوجو سکهای که میخواست را پیدا کرد و بعد از حساب کردن سبد کوچک خریدهایش از فروشگاه بیرون رفت. تام باقیمانده پول رایج آفریقای جنوبی که داشت را از توی جیبش درآورد، در عرض چند ثانیه حساب کرد و به سرعت برق و باد به طرف کشتی راه افتاد. البته وقتی بیشتر از صد تا موز همراهت باشد آنوقت دیگر سرعت برق و باد معنی نمیدهد اما تام آن روز این کار را کرد.
وقتی رسید ملوان سام داشت گره طنابهایی که کشتی را به اسکله بند کرده بود باز میکرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir