کتاب بیابان، اثری از آنتوان چخوف، داستانی شاعرانه و نوستالژیک است که با ترجمهٔ سروش حبیبی و توسط نشر ماهی منتشر شده است. این داستان، روایتی از سفر پسرکی به نام یگوروشکا است که سفری جادویی و تأملبرانگیز را تجربه میکند. این اثر، فراتر از یک داستان ساده، نمادی از گذر از کودکی به بزرگسالی و مواجهه با مفاهیم بنیادین زندگی همچون عشق، ترس، تنهایی، و مرگ است. چخوف با قلم هنرمندانهٔ خود، بیابان را به شخصیت اصلی داستان تبدیل میکند و با ظرافت و جزئیات آن را به تصویر میکشد.
یگوروشکا، پسری کمسنوسال، برای اولین بار از مدرسه فرار میکند و با داییاش ایوان، پدر کریستوفر، و خدمتکاری بازیگوش به نام دنیسکا همراه میشود. هدف این سفر، رساندن یگوروشکا به شهری بزرگتر برای ادامه تحصیل در کالج است. در طول مسیر، او با شخصیتهای مختلفی آشنا میشود، از جمله مهمانخانهداری به نام مویزی مویزویچ، بانویی زیبا به نام درانیتسکی، و بیخانمانی به نام تیت.
اما فراتر از این شخصیتها، بیابان خود یک حضور زنده و تأثیرگذار در داستان است. این بیابان با تمام ویژگیهای طبیعی و وحشیاش، بهگونهای توصیف شده که خواننده احساس میکند با موجودی زنده روبهرو است. این سفر برای یگوروشکا تنها یک حرکت مکانی نیست، بلکه سفری درونی به دنیای ناشناختهٔ بزرگسالی است.
در طول این مسیر، یگوروشکا با احساساتی عمیق مواجه میشود: غم جدایی از کودکی، تنهایی در شبهای بیابان، عشق و شهوت نوجوانانه، و رنج ناشی از دشواریهای راه. این سفر، نهتنها نقطه پایانی بر دوران کودکی او است، بلکه آغاز شناخت او از معنای زندگی است.
چخوف در بیابان، پرسشی بنیادین مطرح میکند: «آیا زیبایی دلیلی بر شادمانی است؟» این سؤال، در لایههای مختلف داستان، از توصیف بیابان گرفته تا زندگی شخصیتها، تکرار میشود و خواننده را به تفکر وامیدارد. داستان، همچون تابلویی پازلگونه است که هر قطعهٔ آن نمایانگر بخشی از زندگی است و انتهای آن با پرسشی تأملبرانگیز خاتمه مییابد: «این زندگی چگونه بود؟»
بیابان برای دوستداران آثار چخوف و علاقهمندان به داستانهای فلسفی و شاعرانه مناسب است. این کتاب بهویژه برای کسانی جذاب خواهد بود که به روایتهای عمیق و تفکربرانگیز دربارهٔ زندگی و گذار از کودکی به بزرگسالی علاقه دارند. همچنین، خوانندگانی که از توصیفات هنرمندانه طبیعت و شخصیتپردازیهای چندبعدی لذت میبرند، با این اثر ارتباط عمیقی برقرار خواهند کرد.
«نزدیک ظهر بریچکا به راست پیچید و از جاده خارج شد و اندکی به کندی پیش رفت و سرانجام ایستاد. یگوروشکا زمزمهٔ آرام و بسیار دلنوازی شنید و احساس کرد هوایی دیگر، هوایی خنک و نرم و مخملین، چهرهاش را نوازش میکند.از درون تپهای که دست طبیعت از خرسنگهای زشت و نتراشیده سرهم کرده بود، از دل نائی از ساقهٔ شوکران که به دست نیکوکار ناشناسی کار گذاشته شده بود، باریکهآبی فرومیریخت. آب بر زمین فرود میآمد و زلال و شادمانه، درخشان در آفتاب و بهنرمی ترانهخوان، خود را سیل زورمند و خروشانی میپنداشت و به چپ میشتافت و دور میشد و اندکی آنسوتر به شکل آبگیر کوچکی دامن میگسترد. پرتو سوزان خورشید بر آن فرومیتابید و خاک تفتهٔ تشنه حریصانه آن را مینوشید و بدینسان زورش کاستی میگرفت، اما دورترک به نهر کوچک دیگری نظیر خود میپیوست. صدقدمی پایینتر، تودهٔ انبوه و شادابی از بوتههای جارو کنار این نهر رُسته بود و وقتی بریچکا به آن نزدیک شد، چند پاشلک جیرجیرکنان پر زدند و از آن دور شدند.مسافران کنار نهر مستقر شدند تا استراحتی کنند و به اسبها قصیل دهند. کوزمیچُف و پدرکریستوفر در سایهٔ کمرمق بریچکا و اسبهای بازشده روی نمدی نشستند و شروع به خوردن کردند. پس از آنکه پدرکریستوفر جرعهای آب نوشید و یک تخممرغ تنوری خورد، فکر نیک و شادیبخشی که پیشتر از گرما بیحال و بیحرکت شده و در مغز او گرفتار آمده بود دوباره جان گرفت و خواست بیرون بتراود. کشیش نگاه محبتآمیزی به یگوروشکا انداخت و اندکی به جویدن ادامه داد و بعد شروع کرد: «میدانی پدرجان، من خودم در جوانی تحصیل علم کردهام. خداوند عالم از همان بچگی هوش و استعداد فراوانی به من عطا کرده بود، چنانکه هیچکس به پایم نمیرسید. وقتی به سن وسال تو بودم، بهعکس همسالانم، با این استعداد مایهٔ خشنودی پدر و مادر و معلمم را فراهم میکردم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir