کتاب «آخرین تکشاخ» نوشته پیتر اس. بیگل، داستانی فانتزی و اسطورهای دربارهی تکشاخی است که ناگهان متوجه میشود آخرین بازمانده از نوع خودش است. او که نمیتواند این واقعیت را بپذیرد، به دنبال دیگر تکشاخها میرود و در این مسیر با ماجراهای مختلفی روبرو میشود. در داستان، تکشاخ در جنگلی زندگی میکند که همیشه سرسبز است، اما وقتی متوجه میشود که همهی همنوعانش توسط شاه هاگارد و گاو قرمز در دریا زندانی شدهاند، تصمیم میگیرد آنها را نجات دهد. در این راه با جادوگری دست و پا چلفتی به نام اشمندریک و دختری پرانرژی به نام مولی همراه میشود. تکشاخ به خاطر جادویی مجبور میشود به شکل دختری به نام لیدی آمالتیا درآید و در این قالب با شاهزاده لیر آشنا میشود که عاشقش میشود. در نهایت، آنها موفق میشوند تکشاخهای زندانی را آزاد کنند و شاه هاگارد را شکست دهند. این کتاب علاوه بر اینکه داستانی پر از رمز و راز و جادو است، به موضوعاتی عمیقتر مثل عشق، فناپذیری، امید و مبارزه با تاریکی میپردازد. فضای داستان پر از عناصر اسطورهای و فانتزی است که خواننده را به دنیایی خیالی و در عین حال تأملبرانگیز میبرد. اگر دنبال داستانی فانتزی، پرماجرا و در عین حال پر از پیامهای عمیق درباره زندگی، امید و مبارزه با تاریکی هستید، «آخرین تکشاخ» گزینه بسیار خوبی است.
کتاب «آخرین تکشاخ» داستان یه تکشاخ مادهست که یه روز متوجه میشه دیگه هیچ تکشاخ دیگهای باقی نمونده و این موضوع براش خیلی غمانگیزه و شوکهکننده. اون که همیشه تو یه جنگل جادویی و سرسبز زندگی میکرده، تصمیم میگیره بره دنبال تکشاخهای دیگه بگرده و بفهمه قضیه چیه. تو این راه با یه جادوگر دست و پا چلفتی به اسم اشمندریک و یه دختر پرانرژی به اسم مولی آشنا میشه و با هم یه تیم میشن. یه جادوی عجیب باعث میشه تکشاخ مجبور بشه به شکل یه دختر جوان به اسم لیدی آمالتیا دربیاد و تو این قالب با شاهزاده لیر آشنا میشه که عاشقش میشه. اما چون تکشاخها معمولاً احساسات انسانی ندارن، اول نمیتونه به عشق جواب بده. اونها با هم میرن قلعهی شاه هاگارد که اونجا تکشاخهای دیگه زندانی هستن. نگهبان قلعه یه موجود آتشین به اسم گاو قرمز هست که خیلی خطرناکه و دنبال تکشاخ میگرده. تو یه لحظهی حساس، تکشاخ دوباره به شکل اصلیش برمیگرده و با کمک شاهزاده و دوستانش موفق میشه گاو قرمز رو شکست بده و تکشاخهای زندانی رو آزاد کنه. در نهایت تکشاخها دوباره تو دنیا پخش میشن، اما فقط یکی از اونها با احساسات انسانی باقی میمونه که همون تکشاخ داستان ماست. داستان پر از جادو، ماجراجویی، دوستی و عشق هست و یه جورایی دربارهی امید و مبارزه با تاریکی و ترسهاست. فضای داستان خیلی خیالانگیزه و پر از لحظات زیبا و غمانگیز که باعث میشه خواننده تا آخرش جذب بمونه. این کتاب هم برای نوجوانها و هم بزرگترها جذابه چون هم قصهی فانتزی و هیجانانگیزه و هم پیامهای عمیقی درباره زندگی و انسانیت داره. اگر دنبال یه داستان جادویی و پر از رمز و راز هستی که توش هم عشق باشه هم مبارزه با تاریکی، «آخرین تکشاخ» حسابی به دلت میشینه!
نوجوانان و جوانانی که عاشق داستانهای فانتزی، اسطورهای و پرماجرا هستند. این کتاب با دنیایی خیالی و جادویی، مخاطبان را به سفری پر از رمز و راز و هیجان میبرد و برای علاقهمندان به ادبیات فانتزی بسیار جذاب است. کودکان و نوجوانانی که میخواهند از داستانهای پریان و اسطورهها لذت ببرند و هنوز هم دوست دارند در دنیای خیال و جادو غوطهور شوند. داستان «آخرین تکشاخ» به خوبی اهمیت داشتن هدف، تلاش و امید را به آنها آموزش میدهد. والدین و مربیانی که میخواهند با همراهی کودکان و نوجوانان، مفاهیم مهمی مثل شجاعت، تلاش برای رسیدن به حقیقت، اعتماد و مقابله با ترسها را به آنها منتقل کنند. این کتاب فرصتی است برای گفتگو دربارهی اعتماد و انتخابهای درست در زندگی. علاقهمندان به آثار کلاسیک فانتزی که میخواهند داستانی در سبک تالکین و ارباب حلقهها بخوانند که هم پر از جادو و ماجراجویی است و هم پیامهای عمیق انسانی دارد. خوانندگانی که دوست دارند داستانی با شخصیتهای دوستداشتنی و دنیایی خیالانگیز بخوانند، جایی که عشق، دوستی و مبارزه با تاریکی محور اصلی داستان است. در مجموع، «آخرین تکشاخ» کتابی است که هم نوجوانان و هم بزرگسالان علاقهمند به ادبیات فانتزی و اسطورهای میتوانند از آن لذت ببرند و پیامهایش را در زندگی خود به کار ببرند. همچنین، به والدین توصیه میشود هنگام همراهی کودکان در خواندن یا تماشای انیمیشن مرتبط، دربارهی مفاهیمی مثل اعتماد، تلاش و عاقبت کارهای خوب و بد صحبت کنند تا تأثیرات مثبت داستان بیشتر شود.
تکشاخ در بیشهای از بوتههای یاس زندگی میکرد، و حسابی تنها بود. سنش خیلی زیاد بود، اما خودش از این موضوع خبر نداشت. رنگش هم دیگر آن رنگِ شاد کفِ امواج دریا نبود، بلکه پوستش بیشتر بهرنگ برفی درآمده بود که در شبی مهتابی میبارید. اما چشمهایش هنوز شفاف بود و هنگام راه رفتن هنوز مثل سایهای بود که روی دریا حرکت کند. او اصلاً به یک اسب شاخدار، آنطور که معمولاً توصیفشان میکنند، شباهتی نداشت. کوچکتر بود، سُمهایش شکافخورده بود و وقار بیحدوحصری داشت که اسبها هرگز از آن برخوردار نیستند، وقاری که آهوها تنها تقلید خجولانه و ضعیفی از آن را بلدند و بزها تنها ادایش را درمیآورند. گردنش بلند و باریک بود و این باعث میشد سرش از آنچه بود هم کوچکتر بهنظر برسد. یالی داشت که تقریباً تا وسط کمرش میرسید؛ و نرم، کرکمانند و به نازکی مژه بود. گوشهای نوکتیز و پاهای باریکی داشت، موهای سفیدی پشت قوزک پایش بود، و شاخ بلندی که بالای چشمهایش قرار داشت حتی در شب تاریک هم با تلألوی صدفیاش میدرخشید. با این شاخ اژدهاهای زیادی را کشته، شاهی را که زخم زهرآلودش بسته نمیشد شفا داده و برای تولهخرسها بلوط رسیده روی زمین ریخته بود. تکشاخها فناناپذیرند. طبیعتشان این طور است که تنها زندگی میکنند و یک جا ساکن میشوند: معمولاً در جنگلی زندگی میکنند که آبگیری زلال دارد تا بتوانند خودشان را در آن ببینند، چون کمی ازخودراضیاند و گذشته از جادویی بودنشان، خود را زیباترین موجود جهان میدانند. بهندرت جفتگیری میکنند و هیچ مکانی از جاییکه تکشاخی در آن به دنیا بیاید سحرآمیزتر نیست. آخرین باری که تکشاخی دیگر را دیده بود دختران جوانی که هر از چندگاه به جستوجویش میآمدند به زبان دیگری حرف میزدند، اما او هیچ درکی از ماه و سال و قرن و حتی فصل نداشت. جنگلش به خاطر وجود او همیشه بهاری بود. تمام روز در میان درختان راشِ بزرگ میگشت و مراقب حیواناتی بود که توی لانهها و غارها، زیرِ زمین و پای بوتهها، یا روی زمین و بالای درختها زندگی میکردند. حیواناتی که نسلاندرنسل گرگ و خرگوش شکار کرده بودند، جفتگیری کرده و بچهدار شده و مرده بودند. و با آنکه تکشاخ هیچکدام از این کارها را نکرده بود، هرگز از تماشایشان خسته نمیشد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir