کتاب "بازنده" اثر توماس برنهارد به عنوان یک کار ادبی بینظیر و پر از تناقضات عمیق انسانی شناخته میشود. در این اثر، نویسنده نه تنها به بررسی جنبههای تاریک و روشن تنهایی انسانها و خلأهای موجود در زندگی روزمره میپردازد، بلکه به باورها و ایدهآلهایی که این افراد را به یکدیگر پیوند میزند و در عین حال از هم جدا میکند، نیز مینگرد.
داستان "بازنده" در سال 1953 رخ میدهد و به دنبال روایت راوی ناشناس و دوستش ورتهایمر است، که هر دو دانشجویان حرفهای پیانو هستند. این دو شخصیت جوان هنگام ایستادن در مقابل یک اتاق تمرین با نوازش واریاسیونهای گلدبرگ توسط گلن گولد، پیانیست مشهور، مستقیماً با آگاهی از برتری غیرقابل انکار او مواجه میشوند. این لحظهای سرنوشتساز برای آنهاست، زیرا با احساس ناکامی و مدعی بودن تواناییهای خود در برابر یک نابغه واقعی، نگاه آنها به دنیای موسیقی به طور کلی تغییر میکند. پس از این رویارویی، هر دوی آنها در جستجوی معنای واقعی تلاش و آرزوهای خود، به عمق مضمون وجودی خود و سرنوشتشان میپردازند. توماس برنهارد با مغزی خلاق، یک داستان بینهایت جذاب و غنی را در قالب پاراگرافهای پیچیده و طولانی به تصویر میکشد که خواننده را به کشف لایههای پنهان احساسات و افکار شخصیتها دعوت میکند. این متن نه تنها پر از انرژی و اضطراب است، بلکه تلاش میکند تا به پرسشهای عمیق درباره نبوغ، شکست و خودآگاهی پاسخ دهد.
این کتاب به تمام افرادی که به ادبیات عمیق و فلسفی علاقه دارند، به ویژه کسانی که در عرصه هنر و موسیقی به دنبال درک بهتر از احساسات انسانی و چالشهای درونی خود هستند، پیشنهاد میشود. همچنین، برای آن دسته از خوانندگانی که به دنبال یک تجربه ادبی منحصربهفرد و فراموشنشدنی هستند، "بازنده" میتواند مسیری به سمت کاوش عمیق در هویت و جاهطلبی انسان باشد. خواندن این اثر نه تنها جنبههای تاریک و پرتنش زندگی را به تصویر میکشد، بلکه تواناییهای هنری و روحی انسان را نیز بررسی میکند و یک تجربه ژرف و بینظیر را برای هر خواننده به ارمغان میآورد.
ما درست بیست وهشت سال قبل در لئوپولدسکرون زندگی کرده و نزد هوروویتس درس گرفته بودیم و (البته آن طور که درمورد من و ورتهایمر صدق میکند و البته طبعا نه درمورد گلن گولد) طی یک تابستان کاملا بارانی از هوروویتس خیلی بیشتر آموختیم تا از آن موسسهٔ موسیقی موتسارت و آن دانشکدهٔ شهر وین که هشت سال به آنجا رفته بودیم. هوروویتس در کارش به قدری خوب بود که دیگر بقیهٔ اساتید در نظر ما بیارزش و بیاهمیت شده بودند. ولی وجود این آموزگاران ترسناک برای درک و فهم ارزش هوروویتس ضروری بود. دوماه و نیم یک روند میبارید و ما خودمان را در اتاق هایمان در لئوپولدسکرون حبس کرده بودیم و شب و روز کار میکردیم، بیخوابی (درمورد گلن گولد!) دیگر جزئی از آن وضعیت خطیر و مهم ما شده بود، شبها آنچه را که هوروویتس در طول روز به ما آموخته بود، باهم تمرین میکردیم. تقریبا چیزی نمیخوردیم و دیگر آن کمردردهای مداومی را که در مواقع عادی حین شرکت در کلاسهای دیگر اساتید دچارش میشدیم، نداشتیم. نزد هوروویتس دیگر به هیچ وجه از این کمردردها خبری نبود؛ چون با چنان حدت و شدتی درس میخواندیم که اصلا مجالی برای بروز پیدا نمیکردند. وقتی که دیگر درسمان نزد هوروویتس تمام شده بود و آشکارا معلوم بود که گلن از خود هوروویتس هم نوازندهٔ پیانوی بهتری شده، ناگهان احساس کردم که گلن بهتر از هوروویتس مینوازد، و از آن لحظه به بعد گلن در نظر من مهمترین نابغهٔ نوازندگی پیانوی سرتاسر دنیا به حساب میآمد، با آنکه از آن دم به بعد، پیانو نواختن نوازندگان بسیاری را شنیدم، ولی دیگر هیچ کدامشان مانند گلن نبود، حتی روبینشتاین16 هم که همیشه عاشقش بودم، بهتر از او نمینواخت. من و ورتهایمر به یک اندازه خوب بودیم، ورتهایمر هم همیشه میگفت گلن بهترین است، آن موقع که هنوز خیلی خطر نمیکردیم بگوییم؛ او بهترین هنرمند قرن ماست. وقتی گلن به کانادا برگشت، ما دیگر واقعا آن دوست کاناداییمان را از دست دادیم، اصلا فکر نمیکردیم امکانش باشد که یک بار دیگر هم بتوانیم او را ببینیم، او چنان واله و شیدای هنرش شده بود که دیگر باید میپذیرفتیم از این وضعیت خارج نمیشود و کمی بعد میمیرد، ولی گلن دو سال پس از دورهٔ آموزشمان نزد هوروویتس، در جشنوارههای زالتسبورگ واریاسیونهای گلدبرگ را نواخت که دو سال پیش با ما در موسسهٔ موتسارت شب و روز تمرین و مدام روی آنها کار و مطالعه کرده بود. روزنامهها پس از اجرای او نوشتند که هیچ پیانیستی تابه حال این قطعات را تا به این حد هنرمندانه ننواخته است. جراید پس از اجرا در زالتسبورگ، همان چیزی را نوشتند که ما از دو سال قبل به آن واقف بودیم و خوب میدانستیم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir