کتاب پیش از آنکه قهوه سرد شود (جلد اول) نوشته توشیکازو کاواگوچی است. این کتاب داستان کافهای خاص را روایت میکند که در آن میزی جادویی وجود دارد و به مشتریان امکان میدهد برای مدت کوتاهی به گذشته سفر کنند تا با کسانی ملاقات کنند که حرفهای ناگفتهای با آنها دارند. اما قوانین سختگیرانهای برای این سفر وجود دارد؛ از جمله اینکه نمیتوان هیچ تغییری در گذشته ایجاد کرد و باید قبل از سرد شدن قهوه به زمان حال بازگشت، در غیر این صورت عواقب ناگواری خواهد داشت. داستان کتاب با مشاجره یک زوج آغاز میشود که در آستانه جدایی هستند و زن با استفاده از این سفر در زمان تلاش میکند رابطهشان را ترمیم کند. سپس داستان به شخصیتهای دیگری میپردازد که هر کدام به دلایل مختلف به کافه آمدهاند تا با گذشته خود روبرو شوند؛ از جمله زنی که دنبال نامههای همسر مبتلا به آلزایمرش است، مردی که میخواهد رابطهاش با خواهرش را بهبود بخشد و شخصی که قصد دارد به آینده سفر کند تا با فرزند متولد نشدهاش صحبت کند. این کتاب با نثری فانتزی و فلسفی، به موضوعاتی چون پشیمانی، بخشش، ترمیم روابط خانوادگی، ارزش زمان و محدودیتهای سفر در زمان میپردازد و خواننده را به تأمل درباره اهمیت لحظات زندگی و مهربانی دعوت میکند. همچنین این اثر توانسته توجه مخاطبان جهانی را جلب کند.
به داستانهایی با تم فانتزی و رئالیسم جادویی علاقه دارند و از روایتهایی لذت میبرند که مرز میان واقعیت و خیال را به شکلی شاعرانه و معنادار درمینوردند. دوست دارند با داستانهایی احساسی و فلسفی روبرو شوند که به موضوعاتی چون پشیمانی، بخشش، ترمیم روابط خانوادگی و ارزش زمان میپردازند. به ادبیات معاصر ژاپن و داستانهای کوتاه خیالی علاقهمندند و میخواهند تجربهای متفاوت از سفر در زمان را در قالبی محدود و تأملبرانگیز بخوانند. به دنبال داستانهایی در فضایی اسرارآمیز و نوستالژیک هستند که شخصیتهایشان با چالشهای عاطفی و تصمیمگیریهای سخت مواجهاند. میخواهند کتابی بخوانند که علاوه بر سرگرمی، فرصتی برای تأمل در مورد ارزشهای انسانی، فرصتهای از دست رفته و تأثیر تصمیمها بر زندگی فراهم کند. این کتاب برای مخاطبانی که به داستانهای احساسی، فلسفی و فانتزی با مفاهیم انسانی و روابط عاطفی توجه دارند، بسیار مناسب است.
آنها به کافهٔ مقرر رسیدند و روی پنجرهٔ آن اعلانی دیدند که میگفت کافه بهخاطر شرایط غیرمترقبه تعطیل است. فومیکو و گورو ناکام مانده بودند. از آنجایی که در آن کافه، هر میزی در یک اتاقک خصوصی بود، برای گفتوگوی جدی هم مناسب بود. آنها که چارهای نداشتند جز اینکه جای دیگری را پیدا کنند، متوجه تابلویی در یک خیابان فرعی آرام شدند. از آنجایی که کافه زیرزمینی بود، هیچ راهی برای دانستن اینکه داخل کافه چگونه است، نداشتند. اما اسم آن برای فومیکو جذاب بود. زیرا از ترانهٔ شعری گرفته شده بود که فومیکو وقتی بچه بود، آن را میخواند. از این رو، توافق کردند که به آن کافه بروند. فومیکو بهمحض اینکه با دقت داخل کافه را وارسی کرد، از تصمیمش پشیمان شد. کافه از آنچه تصور میکرد، کوچکتر بود. یک پیشخوان با سه صندلی مخصوص در کنار آن و سه دست میز و صندلی دونفره داشت و فقط تعداد نه مشتری ظرفیت داشت تا تکمیل شود. هر صدایی استراقسمع میشد. مگر اینکه آنها برای گفتوگوی جدیای که در آن زمان روی ذهن فومیکو سنگینی میکرد، بنای نجوا میگذاشتند. دیگر ویژگی ناخوشایند کافه این بود که بهخاطر تعداد کم آباژورها، همهچیز در سایهای از رنگ قهوهای تیرهٔ متمایل به قرمز دیده میشد که ابداً به ذائقهٔ فومیکو خوش نمیآمد. جایی برای بدهبستانهای مرموز! این اولین برداشت فومیکو از آن کافه بود. با عصبانیت راهش را بهسوی تنها میز خالی آنجا باز کرد و کنار آن نشست. سه مشتری دیگر و یک پیشخدمت زن نیز در کافه حضور داشتند. کنار دورترین میز، زنی با پیراهن سفید آستینکوتاه نشسته بود و در سکوت کتاب میخواند. کنار نزدیکترین میز به درِ ورودی، مردی بهظاهر کسل نشسته بود. یک مجلهٔ جهانگردی روی میز ولو شده و صفحاتش باز بود. مرد داشت از روی آن، چیزهایی را در دفتر یادداشت کوچکش یادداشت میکرد. زنی که کنار پیشخوان نشسته بود، تاپ قرمز روشن و ساقشلواری سبز به تن داشت. کیمونوی بیآستینی از پشتی صندلیاش آویزان بود و هنوز روی موهایش بیگودی داشت. او لحظهای نگاهش را به فومیکو انداخت و در همان حال نیشش تا بناگوش باز شد. چندین بار هم در حین صحبتهای فومیکو و گورو، به پیشخدمت چیزهایی دربارهٔ آن دو گفت و خندهٔ گوشخراشی سر داد! با شنیدن توضیحات فومیکو، زنی که بیگودی به سر داشت، گفت: «درکت میکنم...» راستش، او اصلاً درکی از موضوع نداشت و با آن جواب دلخوشکُنکش، فقط میخواست از موضوع سر دربیاورد. نامش ییکو هیرای5 بود. یکی از پای ثابتهای کافه که بهتازگی سی سالش شده بود و برای خوردن میانوعدهای دمدستی یا دیدن کافهدار یا نوشیدن در بار کافه، آنجا پلاس میشد. او همیشه پیش از رفتن به سر کار، برای نوشیدن یک فنجان قهوه به آنجا میآمد. آن روز بازهم به موهایش بیگودی بسته بود. یک تاپ چسبان بدننمای زرد و یک دامن کوتاه قرمز کمرنگ و یک ساقشلواری بنفش براق هم پوشیده بود. هیرای پا روی پا انداخته، روی صندلی کنار بار نشسته بود و داشت به حرفهای فومیکو گوش میداد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir