کتاب «افسانههای ژاپنی» نوشته یی تئودورا اوزاکی مجموعهای از داستانهای کهن و فولکلور ژاپن است که با زبانی ساده و روان روایت شدهاند. این کتاب شامل قصههایی سرشار از جادو، نیروهای خیر و شر، قهرمانی و پیروزی نهایی نیکی بر بدی است که بازتابی از باورها، سنتها و آرزوهای مردم ژاپن در طول تاریخ به شمار میآیند. در این مجموعه، داستانهایی مانند ماجرای اوراشیما تارو، کینتارو پسر طلا، موموتارو (پسر هلو)، و دیگر قصههای فولکلوریک ژاپن گردآوری شدهاند که هر کدام در مکان و زمان خاصی رخ میدهند و شخصیتهای سادهای را به تصویر میکشند که در مواجهه با مشکلات به قهرمانانی بینظیر تبدیل میشوند. این ویژگیها باعث میشود که افسانههای ژاپنی علاوه بر جذابیت ادبی، ارزش تاریخی و فرهنگی نیز داشته باشند. یی تئودورا اوزاکی، نویسنده این کتاب، از زنان مدرن ژاپنی بود که با پژوهش و جمعآوری این قصهها تلاش کرد تا فرهنگ و ادبیات شفاهی ژاپن را به نسلهای بعدی منتقل کند. ترجمه روان تهمینه زاردشت نیز به خوانندگان فارسیزبان امکان میدهد تا به راحتی با این داستانها ارتباط برقرار کنند. این کتاب برای علاقهمندان به ادبیات عامیانه، فرهنگ شرق آسیا، و پژوهشگران حوزه ادبیات و فرهنگ ژاپن بسیار مناسب است و میتواند دریچهای به دنیای اسطورهها و باورهای مردم ژاپن باز کند.
علاقهمندان به ادبیات عامیانه و فولکلور که میخواهند با داستانهای کهن و اسطورههای ژاپن آشنا شوند و از قصههایی سرشار از جادو، قهرمانی و نبرد خیر و شر لذت ببرند. پژوهشگران و دانشجویان حوزه شرقشناسی، ادبیات و فرهنگ ژاپن که به دنبال منبعی معتبر و قابل فهم برای مطالعه باورها، سنتها و آرزوهای مردم ژاپن در قالب ادبیات شفاهی هستند. خوانندگانی که به داستانهای کوتاه و روایتهای ساده اما عمیق علاقه دارند و میخواهند با شخصیتهای انسانی و قهرمانان سادهای آشنا شوند که در مواجهه با مشکلات به نمادهای امید و مقاومت تبدیل میشوند. کسانی که به فرهنگ و تاریخ ژاپن علاقهمندند و میخواهند دریچهای به دنیای اسطورهها و باورهای مردم این سرزمین باز کنند. همچنین این کتاب برای کسانی که به مطالعات بینرشتهای ادبیات، جامعهشناسی و فرهنگ شرق آسیا علاقه دارند، منبعی ارزشمند و خواندنی است. کتاب با نثری روان و ترجمهای قابل دسترس، تجربهای لذتبخش و آموزنده از ادبیات کهن ژاپن ارائه میدهد و برای همه کسانی که به داستانهای فولکلور و فرهنگ ژاپن علاقه دارند، بسیار مناسب است.
«خیلی وقت پیش، در ژاپن پیرمردی با زنش زندگی میکرد. پیرمرد آدم خوب، خوشقلب و سختکوش پیری بود، اما زنش کجخلقی بود تماموکمال که شادی خانهاش را با بددهنیاش ضایع میکرد. مدام صبح تا شب غر چیزی را میزد. پیرمرد از مدتها پیش اعتنایی به کجخلقی او نداشت. بیشتر اوقات روز را بیرون از خانه در مزارع سر کار بود، بچهای هم که نداشت، برای سرگرمی اوقاتی که خانه میآمد گنجشک دستآموزی نگه میداشت. پیرمردْ خانم گنجشکک را آنقدر دوست داشت که انگار بچهٔ اوست. شبها که از کار سخت روزانه در بیرون برمیگشت، تنها خوشیاش این بود که گنجشک را نوازش کند، با او صحبت کند و شیرینکاریهای کوچکی یادش بدهد که او هم خیلی سریع یادشان میگرفت. پیرمرد در قفسش را باز میکرد و میگذاشت دور اتاق پرواز کند، آنوقت با هم بازی میکردند. بعد وقت شام که میشد، همیشه ریزههای خوشمزۀ غذایش را نگه میداشت تا به گنجشککش غذا بدهد. القصه یک روز پیرمرد رفت در جنگل هیزم خرد کند، پیرزن هم در خانه ماند تا لباس بشوید. روز قبل، کمی آهار درست کرده بود و حالا که آمد دنبالش بگردد، خبری ازش نبود؛ کاسهای که دیروز لبالب پرش کرده بود، پاک خالی بود. همینطور که مانده بود چه کسی آهار را مصرف کرده یا دزدیده، گنجشک دستآموز پرید پایین، گنجشک زیبا درحالیکه سر پَرآرای کوچکش را خم میکرد (شیرینکاریای که آقایش یادش داده بود)، جیکجیک کرد: «نشاسته رو من دست زدم. فکر کردم برام تو اون تشت غذا گذاشتین و همهشو خوردم. اگه اشتباهی کردم، استدعا میکنم منو ببخشید! جیک، جیک، جیک!» میبینید که گنشجک پرندهٔ راستگویی بود، پیرزن هم باید او را که با چنان نزاکتی عذر خواسته بود فوراً با میل و رغبت میبخشید. اما اینطورها نبود. پیرزن هیچوقت از گنجشک خوشش نمیآمد، اغلب اوقات هم با شوهرش دعوا میکرد چیزی را خانه نگه میدارد که بهنظر او پرندهای کثیف میآمد، میگفت برای او فقط زحمت اضافی است. حالا هم حسابی خوشخوشانش بود که دلیلی برای چغلی از حیوان دستآموز گیر آورده. گنجشکک بینوا را بهخاطر رفتار ناپسندش سرزنش کرد و حتی فحش داد، به این حرفهای درشت بیاحساس هم راضی نشد، با قشقرق گنجشک را (که تمام این مدت بالهایش را گسترده بود و سرش را پیش پیرزن خم میکرد تا نشان بدهد چقدر پشیمان است) قاپید و رفت و قیچی را آورد و زبان گنجشکک بینوا را برید. «گمونم نشاستهمو با اون زبون بلعیدی! حالام ببین بیزبونی چطوریه!» آنوقت با این حرفهای هولناک پرنده را کیش کرد، بدون کوچکترین دلسوزی به حال زارش، کمترین اهمیتی نداد ممکن است چه بر سرش بیاید، بسکه نامهربان بود! پیرزن، بعد از اینکه گنجشک را کیش کرد، کمی خمیر برنج درست کرد، تمام وقت هم بابت این دردسر غر میزد، آنوقت، عوض اتو که در انگلستان به لباس میکشد، همهٔ لباسهایش را آهار زد و بعد روی تخته پهنشان کرد تا در آفتاب خشک شوند. عصر پیرمرد آمد خانه. طبق معمول، در راه برگشت چشمبهراه وقتی بود که به دروازهاش میرسید و حیوان دستآموزش را میدید که پروازکنان میآمد و جیکجیککنان به پیشوازش میشتافت، درحالیکه پرهایش را سیخ میکرد تا خوشحالیاش را نشان دهد، آخرش هم میآمد روی شانهاش لم بدهد. اما امشب پیرمرد خیلی نومید بود، چون حتی سایهٔ گنجشک جانش هم دیده نمیشد.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir