کتاب آخرین معادلهی اسحاق سوری رمانی معمایی و جنایی نوشتهی نُوا جِیکُبس است. این کتاب بارها توسط مخاطبان ادبیات پلیسی به عنوان یکی از رمانهای معمایی جذاب سالهای اخیر معرفی شده و حتی نامزد جایزه ادگار آلن پو در سال 2019 بوده است. داستان با مرگ مشکوک اسحاق سوری، یک ریاضیدان معروف، آغاز میشود. مرگی که پلیس آن را خودکشی میداند، اما بهزودی نامهای مرموز از اسحاق سرنوشت شخصیتها و فضای داستان را تغییر میدهد. در این نامه، او راز قتل خود را در معادلهای پنهان کرده و شخصیتهای خانوادهاش درگیر ماجرایی پرخطر و معمایی میشوند. هر جزئی از اتفاقات، اشیا و شخصیتها یک سرنخ برای کشف حقیقت هستند و خواننده را درگیر حل معمایی ریاضیاتی و پلیسی میسازد. هر رویداد و شیء در داستان به نحوی در معما و حل آن نقش دارد و توجه خواننده را به جزئیات جلب میکند. روایت، هم برای علاقهمندان به ادبیات معمایی و هم برای علاقهمندان به ریاضیات جذاب خواهد بود. فضای خانوادگی و روانشناسی کاراکترها، وجه انسانی داستان را تقویت کرده است. اگر به دنبال رمانی پرتعلیق و معمایی با نگاهی متفاوت به دنیای ریاضی هستید، آخرین معادلهی اسحاق سوری یکی از پیشنهادهای برجسته در سالهای اخیر به شمار میرود.
اگر از داستانهایی که پر از رمز و راز، سرنخ و تعلیق هستند لذت میبرید، این کتاب با محوریت یک معمای پیچیده ریاضی و فضای خانوادگی هیجانانگیز، گزینه مناسبی برای شماست. برای کسانی که به ریاضیات، منطق و معماهای عددی علاقه دارند، این رمان که بخش مهمی از کشف حقیقت آن در گرو درک ایدهها و معادلات ریاضی است، بسیار سرگرمکننده و چالشبرانگیز خواهد بود. کتاب با تمرکز بر مسائل خانوادگی، رابطهها و روانشناسی شخصیتها، در لایههای عمیقتری به بررسی روابط انسانی و تأثیرات گذشته بر زندگی کنونی پرداخته است. اگر به روابط انسانی و جنبههای روانشناختی شخصیتها علاقهمند هستید، این کتاب نیز میتواند انتخاب مناسبی باشد. با توجه به محتوای جدی و فضای داستان، این کتاب بیشتر مناسب گروه سنی بزرگسال است، اما نوجوانانی که به رمانهای پرتعلیق و چالش فکری علاقه دارند نیز میتوانند از آن لذت ببرند.
تصادف کنار بزرگراه باعث شد که گرگوری به اسحاق فکر کند. ممکن بود او هوندا سیویکش را کنار بزرگراه ببرد و توقف کند تا ببیند که آیا به کمکش احتیاج دارند یا نه، اما چراغهای گردان و چشمک زن به او گفتند که قبلاً کلی پلیس به محل حادثه رسیده، بنابراین گرگوری هم چنان به حرکتش ادامه داد و شتاب حساس بزرگراه میان ایالتی را حفظ کرد، کاری که مورد تأیید اسحاق بود. زمانی پژوهش پرتلاش پدربزرگش این بود که کالیفرنیای جنوبی را به بهشت ترامواییاش برگرداند. اسحاق لزوماً نمیخواست که جاده را از خودرو پاک کند: «بیاین معقول ومنطقی باشیم. » او فقط میخواست که فرهنگ خودرو را ارتقا ببخشد. اسحاق حتی سر یک بودجهی همگانی بحث و مجادله کرد، آن هم قبل از این که شورای شهر تصمیم بگیرد که خشک سالی و بیخانمانی مسائل ضروریتری هستند. اما در آن مجال کوتاه که اسحاق و شورای شهر دست همکاری دادند و به آیندهی بیمشکلی خیره شدند که هیچ مانع پیشرفتی وجود نداشته باشد، نقل قولی را از او در لس آنجلس تایمز ذکر کردند که میگفت: «استفادهی ریاضی دانها چیست، اگر که نتوانیم مشکل ریاضی عظیمی را حل کنیم که هر بار موقع رانندگی به محل کارمان به صورتمان زل میزند؟ ترافیک، معضل خودروست، بله، اما معضل ریاضیاتی هم هست. » درحالی که صحنهی تصادف در آینهی عقب نمای گرگوری مدام دورتر و محوتر میشد، او به سمت چپش نگاه کرد و آن سوی باریکه راه گیاه پوش وسط بزرگراه را دید. اگر آن شب گرگوری به جای این که به خانه برود، سر قرارملاقات اصلیاش حاضر میشد، الان حول وحوش همین زمان در باند مخالف آزادراه حرکت میکرد، مثل همیشه. اما او با اکراه قرارش را لغو کرده بود، قرارملاقات با یک زن. گرگوری خیلی دلش میخواست آن زن را ببیند، اما برای دوروییهایش محدودیتهایی وجود داشت. به علاوه خواهرش میخواست برای شام به خانهشان بیاید. گرگوری احساس کرد مجبور است بابت این که اخیراً برادر بدی بوده، توضیحی سرهم کند، مثلاً عجز مطلقش در جواب به یک تلفن یا یادداشت ساده. فقط به خاطر این که به زور میتوانست از پس زندگی خودش برآید، اصلاً دلیل نمیشد که در رابطه با تنها رابطهی خونی واقعیاش کوتاهی کند. شاید آنها میتوانستند این فرصت را مغتنم بشمرند تا دوباره به یک دیگر نزدیک شوند، مثل دوران کودکیشان... هیزل و گرگوری دوباره با هم دیگر یا هانسل و گرتل، مثل ایام مدرسهشان که بقیه آن دو را به این نامها صدا میزدند... تمسخری که به گونهای اسرارآمیز آن دو را تعقیب میکرد، علی رغم این که چندین بار خانه یا مدرسهشان را عوض کرده بودند. گرگوری باید خبری را به هیزل میداد، اما نه این که مشتاقانه منتظر این لحظه باشد. ابتدا در نظر گرفته بود که اصلاً حرفی به خواهرش نزند و جلو تشویش او را بگیرد، اما یکی از اعضای خاندان باید این راز را برملا میکرد با این فرض که آنها نیز اعلانهای خودشان را از مرکز اصلاح و بازپروری کالیفرنیا دریافت کرده بودند. گرگوری دختربچهای را دید که شاید هفت ساله بود و توجهش به او منحرف شد که در سدانی واقع در باند بغلی نشسته بود. پر واضح بود دخترک گریه کرده که این حالت، آمیزهی ناخواستهای از شفقت و خشم را در وجود گرگوری برانگیخت. او نمیتوانست تصویر کودک غمگینی را تحمل کند، به حدی که شغلش را در الای پی دی(65) تمام وکمال عوض کرده و در بخش نجات کودکان مشغول به کار بود. حالا که پدر بود، شدت واکنشش به نظارهی کودک ناراحت تقریباً غیرقابل تحمل به نظر میرسید. درحالی که اکثر والدین جدید در رابطه با علاقهی مفرط غیرعادیشان به فرزندانشان از آینده نگری بیبهره بودند، در نظر گرگوری گویی هر بچهای بچهی خودش بود. او به طرف عقب نگاه کرد و دخترک را دید که شباهتش به خواهرش در آن سن، حیرتآور بود موهای برس نکشیده، چشمان دور از هم، حالت نگاه خیره، اسباب بازی چسبیده به سینه... امشب گرگوری خبر را به خواهرش میگفت. او منتظر میشد تا همسرش به تخت خواب برود و بعد یک قوری چای آماده میکرد. هیز؟ «بله؟ » خواهرش از لیوان دسته دارش به طرف بالا نگاه میکرد و نگرانی خفیفی از صورتش میگذشت. یه چیزی دارم که بهت بگم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir