کتاب «وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد» نوشته سید سعید هاشمی، مجموعهای از داستانهای تاریخی است که قهرمانان آن دانشمندان، علمای شیعه، مبارزان مسلمان و نامآوران کشورمان هستند. این شخصیتها در داستانها به شکلی انسانی و معمولی به تصویر کشیده شدهاند؛ افرادی که در خانهها و کوچههای معمولی زندگی میکنند، با مردم عادی ارتباط دارند و نه اشرافیگری و قدرتمداری در رفتارشان دیده میشود. کتاب با نثری روان و جذاب، زندگی و رفتار این بزرگان را به نوجوانان معرفی میکند و تلاش دارد تصویری نزدیک و قابل فهم از شخصیتهای تاریخی ارائه دهد. داستانها به گونهای نوشته شدهاند که نوجوانان بتوانند با این شخصیتها ارتباط برقرار کنند و از زندگی و اخلاق آنها درس بگیرند. این اثر برای نوجوانان و جوانان علاقهمند به تاریخ، فرهنگ و زندگی علمای شیعه و شخصیتهای برجسته ایران مناسب است و میتواند به عنوان منبعی آموزشی و انگیزشی مورد استفاده قرار گیرد. در بخشی از کتاب، تعاملات میان شخصیتهایی چون میرداماد، شیخ بهایی و شاه عباس به تصویر کشیده شده که علاوه بر جنبه تاریخی، نکات اخلاقی و رفتاری نیز در آن دیده میشود. در مجموع، «وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد» کتابی است که با داستانهای کوتاه تاریخی، زندگی و سیره بزرگان دینی و ملی ایران را به زبان ساده و جذاب برای نوجوانان روایت میکند.
کتاب «وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد» مجموعهای از داستانهای تاریخی است که در آن شخصیتهای مهم و برجستهای از تاریخ ایران و جهان اسلام معرفی شدهاند. از جمله شخصیتهای مطرح در این کتاب میتوان به علمای شیعه و دانشمندان بزرگ اشاره کرد که زندگی و رفتارشان به صورت انسانی و نزدیک به مخاطب نوجوان روایت شده است. در بخشی از کتاب، تعاملاتی میان شخصیتهای تاریخی مانند میرداماد، شیخ بهایی و شاه عباس به تصویر کشیده شده است که علاوه بر جنبه تاریخی، نکات اخلاقی و رفتاری نیز در آن دیده میشود. این نشان میدهد که کتاب به معرفی چهرههای علمی، دینی و سیاسی مهم در تاریخ ایران میپردازد و سعی دارد زندگی این بزرگان را به زبان ساده و قابل فهم برای نوجوانان بیان کند. به طور کلی، داستانهای کتاب حول محور شخصیتهایی است که در عرصه علم، دین و سیاست نقش داشتهاند و با روایت زندگی روزمره و انسانی آنها، نوجوانان را با تاریخ و فرهنگ ایران آشنا میکند. این کتاب برای علاقهمندان به تاریخ، فرهنگ و زندگی علمای شیعه و شخصیتهای برجسته ایران مناسب است و میتواند به عنوان منبعی آموزشی و انگیزشی مورد استفاده قرار گیرد.
خواندن کتاب «وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد» به نوجوانانی توصیه میشود که به کتابهای زندگینامهای و داستانهای تاریخی درباره علمای شیعه، دانشمندان، مبارزان مسلمان و شخصیتهای برجسته کشور علاقه دارند. این کتاب با روایت زندگی انسانی و معمولی بزرگان تاریخ ایران و اسلام، مناسب نوجوانانی است که میخواهند با زندگی واقعی و اخلاقی این شخصیتها آشنا شوند و از آنها الگو بگیرند. همچنین این اثر برای والدین، معلمان و مربیانی که به دنبال منابعی آموزنده و انگیزشی برای معرفی بزرگان تاریخی به نوجوانان هستند، گزینهای مناسب به شمار میآید.
«شیخ بهایی همانطور که روی اسب نشسته بود، سرش را نزدیک گوش میرداماد برد و گفت: «فکر میکنم این باغی که اعلیحضرت ما را به آنجا دعوت کردند، باغ بزرگ و زیبایی باشد. » میرداماد پاسخ داد: «بله، باغ را من دیدم. پیش از این با اعلیحضرت در آنجا بودیم. باغی سرسبز و فرحافزاست. میوههای بسیاری دارد و چشم هر بینندهای را خیره میکند. » شیخ بهایی لبخندی زد. درس خواندن در این باغ و دور از سروصدای پایتخت صفای دیگری دارد. همینطور است. صفای باغ لذّت درس خواندن را چند برابر میکند. شیخ بهایی خندید. صدای خندهٔ عمیقش به گوش شاهعباس رسید که اسبش موازی با اسب آنها بود و با فاصلهٔ بیشتری حرکت میکرد. اعلیحضرت سر برگرداند. شیخ بهایی و میرداماد را دید. از خندهٔ آنها لبخندی بر لبش رویید. سر برگرداند. با خودش گفت، چقدر خوشحالاند...! باز هم برگشت و نگاهشان کرد. فکرهای سابق در ذهنش شکل گرفت: «خندههایشان راست است یا نه؟ این خندههای عمیق نباید دروغ باشد. راست هم باشد، معلوم نیست که از همدیگر خوششان بیاید. معمولاً علما به یکدیگر حسادت میورزند و از هم بدشان میآید.» سر برگرداند: «نمیدانم امتحانشان کنم یا نه؟ شاید بدشان بیاید. شاید هم... . میرداماد که داماد خودم است، میشناسمش؛ ولی نمیدانم شیخ بهایی چه نظری به دامادم دارد؟ اصلاً شاید میرداماد جلو من خودش را اینقدر متواضع نشان میدهد. شاید... .» وقتی شیخ بهایی از میرداماد جدا شد و رفت تا با کاتب صحبت کند، اعلیحضرت تصمیمش را گرفت. افسار اسب را کشید تا بهسوی میرداماد برود. وقتی اسب راهش را کج کرد، سربازها هم افسار اسبشان را کشیدند تا همراه اعلیحضرت باشند. اعلیحضرت رو به سربازان کرد و گفت: «شما همینجا باشید. لازم نیست دنبال من بیایید. » به سمت میرداماد رفت. میرداماد نگاهش به اعلیحضرت افتاد. لبخندی زد. اعلیحضرت گفت: «جناب میر، خسته که نشدهاند؟» شوق دیدار باغِ مصفّای اعلیحضرت، خستگی روزهای گذشته را از تنمان درآورده است. اعلیحضرت لبخندی زد و ساکت شد. کمی پیش رفتند. اعلیحضرت به زبان آمد. جناب میر افتخار دربار و ملت هستند. هر بار که با میر همصحبت شدهام، دلم زنده شده و نگاهم روشن. من هم بندهای هستم از بندگان خدا. با این مراتبِ فضل و مدارجِ بالایی که جناب میر دارند، خوب میدانم که نامشان آشنای هر آدمی است و در تاریخ جاودانه میماند. گمان نمیکنم اینگونه باشد که اعلیحضرت میفرمایند. قطعاً همینگونه است. سپس اعلیحضرت سرش را نزدیک گوش میرداماد برد. دانشمندان رفتارشان عالمانه است. شما از متانت و وقاری که در اسبسواری دارید، مشخص است که شخص معظّمی از خانوادههای والامقام هستید؛ اما شیخ را نگاه کنید. با آن همه ادعایی که دارد، چگونه با اسب بازی میکند و آن را به هر طرف میتازاند. میبینید چگونه بیادبانه پیش افتاده و حرمت همراهان را نگاه نداشته؟ مشخص است که اصول سوارکاری را نمیداند. میرداماد سر برگرداند و شیخ را نگاه کرد. شیخ جلوتر از کاتب و همراهان دیگر و موازی با اسب اعلیحضرت و میرداماد حرکت میکرد. میرداماد سر برگرداند و به چشمهای اعلیحضرت خیره شد. -حتماً اعلیحضرت توجه دارند که اسب شیخ به خاطر ایشان شادمان است و اختیار از کف داده و میخواهد پرواز کند؛ وگرنه جناب شیخ از عهدهٔ سوارکاری خوب برمیآیند. »
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir