آبنبات نارگیلی، نوشته مهرداد صدقی، یکی دیگر از کتابهای طنز این نویسنده است که در ادامه مجموعه محبوب آبنباتها منتشر شده است. مانند آثار قبلی، راوی داستان محسن، پسری بجنوردی است که با روایتهای شوخطبعانه و موقعیتهای کمیک، مخاطب را با خود همراه میکند. این کتاب که جلد قبل از آن آبنبات دارچینی است، فضایی نوستالژیک دارد و به وقایع و شرایط اجتماعی نیمه دوم دهه 70 میپردازد.
داستان آبنبات نارگیلی روایتگر دوره جدیدی از زندگی محسن است؛ او حالا دانشجو شده و برای ادامه تحصیل از بجنورد به گرگان رفته است. اما با وجود تغییر مکان و ورود به مرحله جدیدی از زندگی، شخصیت شوخطبع و پرماجرای او همچنان همان است. نامهنگاریهای محسن با دوستش امین، که از دوران مدرسه در بجنورد با او خاطرات زیادی دارد، بخشی از روایت داستان را شکل میدهد و لحظات طنز و نوستالژیک فراوانی را به وجود میآورد.
محسن در جریان داستان در موقعیتهای ناخواستهای قرار میگیرد که اغلب دستمایه خلق طنز میشود. ماجراهای او، علاوه بر جنبههای طنزآمیز، بازتابی از فضای اجتماعی آن دوران نیز هست و نویسنده به ظرافت، مسائل مختلفی از زندگی دانشجویی، روابط دوستانه، چالشهای جدید و تأثیرات جامعه را در داستان گنجانده است.
این کتاب برای تمام علاقهمندان به طنز ایرانی، بهویژه کسانی که از مجموعه آبنباتها لذت بردهاند، مناسب است. همچنین خوانندگانی که به داستانهای نوستالژیک، روایتهای سبکدلانه و ماجراهای روزمره با چاشنی طنز علاقه دارند، میتوانند از آبنبات نارگیلی لذت ببرند. این کتاب بهخصوص برای جوانانی که در دهه 70 و 80 تجربه دانشجویی داشتهاند، جذابیت دوچندانی خواهد داشت.
استاد تصور کرد جیغودادها بابت هیجان دادن به کار اوست و شمشیر را بالا برد. خود ابی هم چیزی گفت که با لبخوانی معلوم بود دارد به زبان رزمیکارها التماس میکند: «استاد نزن!» استاد لبخندی زد و حس کرد در ایجاد هیجانِ کاذب موفق بوده است. قیافهی ابی دیدنی بود و مشخص بود او هم نگران است که اگر شمشیر پایین بیاید، باید از این به بعد در سمت چپ سالن بنشیند. لرزش دستهایش هم بیشتر از قبل شده بود. استاد میخواست ضربه را بزند که در میان هیاهوی جمعیت، یکدفعه، ابی خودش را به سمت دیگری انداخت و بلند شد. استاد، که حس کرده بود اتفاقی غیرطبیعی رخ داده، شمشیرش را آهسته پایین آورد. اما متوجه شد نهتنها از سیب خبری نیست، بلکه از صاحبِ سیب هم خبری نیست. استاد چشمبندش را برداشت. ابی، که ترسیده بود و داشت زیر لب با خودش ذکر میگفت، به سمت استاد رفت. رنگش پریده بود و معلوم بود دیگر طاقت آن صحنه را ندارد و نمیخواهد قربانی شود. اما استاد از او خواست دوباره پل برود. شاگردها و استاد داشتند وانمود کردند که این اتفاقها جزء برنامه است و دارند نمایش اجرا میکنند. اما هر کاری میکردند ابی پل نمیرفت. یکی از شاگردها، برای خودشیرینی، بلافاصله جلوی استاد پل رفت. اما استاد قبول نکرد و انگار در دید او سیبِ ابی چیز دیگری بود! یکی از شاگردها با ابی دست داد و وقتی ابی دستش را گرفت شاگرد دست او را تاب داد تا ابی مجبور شود زورکی پل برود. ابی کمی پیچوتاب خورد. اما استاد به شاگرد اخم کرد که یعنی ابی باید با رضایت خودش این کار را انجام دهد. آخرِ دموکراسی بود چون وقتی ابی پل نرفت، استاد اخم کرد که باید برود. ما داشتیم کیف میکردیم و افسوس میخوردیم که کاش خانواده و همهی آنهایی که دوستشان داریم آنجا بودند تا برای سالها خنده را در وجودشان ذخیره کنند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir