کتاب رسته سنگاندازان اثر علیاکبر والایی، مجموعه داستانهایی است که به زندگی نوجوانان فلسطینی و نقش آنها در مبارزات انتفاضه میپردازد. این کتاب روایتگر فداکاری و ایستادگی نوجوانانی است که در کنار بزرگترها با اشغالگران مبارزه میکردند. نویسنده با تأثیر از مظلومیت فلسطین و جنایات صهیونیستها، داستانهایی با محوریت مقاومت مردم فلسطین نوشته که ابتدا در برنامه رادیویی «قصه ظهر جمعه» پخش و بعدها در قالب این کتاب منتشر شده است.
داستانهای رسته سنگاندازان حول محور نوجوانانی است که در فضای پرفشار و خشن اشغالگری، برای حفظ هویت و سرزمین خود میجنگند. نویسنده در این داستانها تلاش کرده است تا زندگی روزمره و چالشهای این نوجوانان را به تصویر بکشد.
یکی از داستانهای مجموعه، تعقیب و گریز یک نوجوان فلسطینی توسط دو مرد صهیونیست را روایت میکند. این تعقیب با ترس، دوندگی، و لحظات پراضطرابی همراه است که خواننده را در فضای تنشآلود اشغالزده فلسطین قرار میدهد. نویسنده از جزییاتی مانند خیابانهای خلوت، گرمای تابستان، و حس ترس عمیق شخصیت اصلی برای ایجاد فضایی واقعی و تأثیرگذار استفاده میکند. نوجوانی که ابتدا گمان میکند ربایندهها قصد دزدیدن او را دارند، در نهایت متوجه میشود که آنها دوربینی به دست دارند و قصد دارند از او فیلم بگیرند، شاید برای نشان دادن واقعیت یا تحقیر بیشتر.
این داستانها تصویری عمیق از مواجهه نوجوانان با تهدید، امید، و اراده در برابر سختیها ارائه میدهد.رسته سنگاندازان تصویری زنده از مقاومت، شجاعت، و امید است که در دل تاریکی و ظلم شکل میگیرد. نویسنده با زبان روایی ساده و جذاب، داستانهایی خلق کرده که مخاطب را با خود به قلب انتفاضه و مبارزات نوجوانان فلسطینی میبرد و صدای مظلومیت آنها را به گوش جهان میرساند.
این کتاب برای گروه نوجوانان نوشته شده است، اما به دلیل محتوای تأثیرگذار و موضوعات مرتبط با مبارزه و مقاومت، برای تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی که به مسائل فلسطین و روایتهای مقاومت علاقه دارند، مناسب است. نوجوانانی که به دنبال داستانهایی از همسنوسالان خود در شرایط دشوار هستند، با این کتاب ارتباط نزدیکی برقرار خواهند کرد.
«صلات ظهر بود و خیابانها خلوتتر از همیشه وقتی به خیابانی که به مسجدالاقصی منتهی میشد پیچیدم، یکمرتبه ترس برم داشت. در کنار پیادهرو اتومبیل پاترول آلبالویی رنگی مدتی بود که آهسته و قدمبهقدم به دنبال من میآمد اول فکر کردم در حاشیه پیادهرو به دنبال نشانی جایی میگردد؛ اما حالا از اینکه پشت سر من وارد خیابان فرعی شده بود احساس ترس وجودم را پر کرد. در یکلحظه فکرهای جورواجوری به مغزم هجوم آورد. بدترین آنها این بود که سرنشینان آن بچهدزد هستند؛ همان یهودیهایی که به اسم عربهای مهاجر، بچههای فلسطینی را برای شیخنشینهای کشورهای مجاور میدزدیدند با این فکر، ترسناک بااحتیاط، از گوشه چشم نگاهی به سمت خیابان و به داخل اتومبیل انداختم دو مرد موبور با چشمهای وق زده زلزل به من نگاه میکردند از نگاهشان ترسی دوباره در تنم رخنه کرد. معلوم بود که یهودی بودند دیگر از اینکه آنها بچهدزد هستند، جای شک برایم باقی نماند یکمرتبه از جا کنده شدم و با تمام قدرت دویدم. اتومبیل پاترول یهودیها نیز به دنبال من سرعت گرفت. در حین دویدن، باد داغ تابستان به صورتم خورد و چشمهایم از حرارت آن به سوزش افتاد. دلم میخواست گریه کنم فریاد بزنم و کمک بخواهم، اما فکر فرار تمام قوایم را در پاهایم ریخته بود و برای خودم هیچ مجالی نگذاشته بود. از آن خیابان به خیابان فرعی دیگر پیچیدم و این بار باقدرت بیشتری بهسرعت قدمهایم اضافه کردم. اتومبیل یهودیها هم داخل خیابان فرعی شد و سرعت گرفت. گلویم بهشدت شروع به سوزش کرد. سینهام هم خسخس، صدای نفسهای خستهام را بیرون میداد. پاترول یهودیها شتاب گرفت و یکمرتبه جلوی من به داخل پیادهرو پیچید، طوری که با سرعتی که در دویدن داشتم - چیزی نمانده بود با سر به اتومبیل بخورم هر طوری بود خودم را نگه داشتم و نفسزنان پشتبهدیوار ایستادم.دو مرد تنومند بهسرعت از داخل اتومبیل بیرون پریدند و مانند آنکه بخواهند گنجشکی را به دام بیندازند، در مقابل من ایستادند. هر لحظه منتظر بودم مرا بگیرند و با شتاب به داخل پاترول پرت کنند، اما آن دو مرد یهودی، همانطور ایستادند و به من خیره ماندند. مردی که بلندقامتتر از دیگری بود، چیزی را در دستش بلند کرد و بهطرف من گرفت. با ترس به دیوار چسبیدم و به چیزی که در دستش بود، خیره ماندم. تازه فهمیدم که آن چیز یک دوربین است؛ یک دوربین فیلمبرداری.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir
تشکر از شما