زن گفت:
«بریم پیش پرندهها!»
مرد که انتظار این پیشنهاد را نداشت، پرسید:
«باز هم؟»
زن با خوشرویی گفت:
«چه اشکالی داره؟»
لحنش طوری بود که انگار داشت از مرد تایید میگرفت. زن ادامه داد:
«کلیسا رو که دیدیم، چنگی به دل نمیزنه»
مرد، گفت:
«جدّی میگی؟»
زن شانههایش را بالا انداخت:
«خوشم نیومد!»
مرد یکهو گفت:
«بریم سرِ پل!»
زن، مِن مِن کرد:
«پلی که رودخونهش خشک باشه، دوبار دیدن نداره!... من دلم میگیره وقتی بستر رودخونه رو چاک چاک میبینم!»
مرد مانده بود چه بگوید. بعد از یک سال آمده بودند مسافرت. تک و تنها بودند. بچهها نیامده بودند. همراهی نکرده بودند. مرد گفته بود:
«بهتر که نیومدند!»
بعد با شرم آمیخته با ترس گفته بود:
«بعد از این همه سال احتیاج داشتیم که خودمون باشیم!»
ناگهان انگار یادش آمده بود که حرف دلش را نزده است:
«غذایی بخوریم... قدمی بزنیم... هوایی بخوریم!»
زن لبخند زده بود. بلیت برای دو نفر بود. از پارسال شرکت سهمیهها را کم کرده بود. مرد گفته بود:
«شاخ گوزن برای گوزن سنگینی نمیکنه!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir