کتاب دیوار مجموعهای از داستانهای کوتاه به قلم ژان پل سارتر و چند نویسندهی برجستهی دیگر است که توسط صادق هدایت به فارسی ترجمه شده است. این مجموعه داستان، با نگاهی فلسفی و اگزیستانسیالیستی، به مفاهیمی چون مرگ، اضطراب، سرنوشت و ماهیت زندگی انسان در دنیای مدرن میپردازد. داستانهای این مجموعه، با نثری قوی و فضاسازیهای دقیق، حالات روحی و روانی شخصیتها را در موقعیتهای بحرانی و پرتنش به تصویر میکشند.
داستان دیوار که عنوان کتاب نیز از آن گرفته شده است، روایت سه زندانی سیاسی را در شب قبل از اعدامشان دنبال میکند. از نگاه یک دکتر مهربان که برای تسلی دادن به آنها حضور دارد، زوال ذهنی و احساسی این شخصیتها به شکلی عمیق و تأثیرگذار توصیف شده است. با نزدیک شدن صبح، آنها پیش از آنکه گلولهای به سویشان شلیک شود، دروناً از مرز بین زندگی و مرگ عبور میکنند. این داستان، تصویری درخشان و دلهرهآور از اضطراب، بیپناهی، و مواجههی انسان با مرگ ارائه میدهد.
سایر داستانهای این مجموعه نیز با همین سبک و سیاق، انسان مدرن را در برابر موقعیتهای پیچیدهی زندگی قرار میدهند و به شکلی نمادین، پوچی، رنج و تناقضهای زندگی را به تصویر میکشند.
این کتاب برای علاقهمندان به ادبیات فلسفی، اگزیستانسیالیسم، و داستانهای کوتاه با مضامین عمیق و تفکربرانگیز مناسب است. کسانی که به آثار ژان پل سارتر، صادق هدایت، و نویسندگان همسبک او علاقه دارند، از این مجموعه لذت خواهند برد. همچنین دانشجویان و پژوهشگران حوزهی فلسفه و ادبیات مدرن، میتوانند از خواندن این کتاب برای درک بهتر دیدگاههای سارتر و تأثیر اگزیستانسیالیسم در ادبیات بهره ببرند.
من جواب ندادم. توضیح داد که از اول ماه اوت شش نفر را کشته است. توم ملتفت وضعیت نبود و من بهخوبی میدیدم که نمیخواست ملتفت وضعیت باشد. من هم هنوز نمیتوانستم بهطور کامل به آن پی ببرم، از خودم میپرسیدم که آیا خیلی زجر دارد؟ به فکر گلولهها بودم، فرورفتن گلولههای سوزان به تنم را مجسم کردم، همهی اینها خارج از مسئله حقیقی بود، اما من آرام بودم، چونکه تمام شب را برای غور در این موضوع فرصت داشتم.
یکلحظه بعد توم ساکت شد و من دزدکی به او نگاه میکردم، دیدم که او هم خاکستری شد و حالت زاری به خود گرفت. با خود گفتم: «دارد شروع میشود.» تقریباً شب شده بود، نور تاری از جدار روزنهها و تودهی زغال تراوش میکرد و لکهی بزرگی زیر آسمان درست میکرد. از سوراخ سقف یک ستاره را میدیدم. شب سرد و هوای صافی خواهد بود.
در باز شد و دو پاسبان داخل شدند، همراه آنها مرد بوری بود که لباس متحدالشکل نخودی رنگ در برداشت. به ما سلام داد و گفت:
- من دکترم و اجازه دارم که در چنین موقع دشواری به شما کمک کنم.
صدای او خوشایند و ممتاز بود. من به او گفتم:
- شما اینجا آمدهاید چه بکنید؟
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir