رازهاي من (آسيم) چنان انباشته به خود بود که هرکس ميديدش پي ميبرد داستان زندگي درونياش به طور حتم طاقتشکن است. بيخوابي شب قبل، خستگي روحي و فرسايش رواني، همچون تختهسنگي به رويش سنگيني ميکرد. عادت به گريه کردن علني نداشت! اشکهايي که پنهاني ريخته ميشد، همچون آسمان در نيمهراه زمستان، بيحرکت و خسته با آفتاب درونياش موج تازهگشت? عواطفش را بيرون ميريخت.