یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
فرصت دارید این کتاب ارزشمند را تهیه کنید!
در صورت تأخیر یا تغییر قیمت در تامین کتاب، اطلاعرسانی خواهد شد.
معرفی کتاب
کتاب «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» اثر مارتین مک دونا، نویسندهای است که در زمینه نمایشنامهنویسی معاصر به خاطر آثار تیره و جناییاش شناخته میشود و در این اثر، او به بیان یک داستان منحصر به فرد و تأثیرگذار درباره تاریکیهای استعمار و زوال انسانی میپردازد. این داستان در زمانی روایت میشود که لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک، کنگو را به عنوان املاک شخصیاش تصاحب کرده و در این سرزمین، جنایتهای هولناکی رخ میدهد که روح انسان را به چالش میکشد.
شخصیت اصلی داستان، هانس کریستین اندرسون، نویسنده معروف داستانهای کودکانه است که به واسطه نبوغ خود در خلق قصههای شیرین، در دنیای ادبیات شناخته شده است. با این حال، در لایههای عمیقتری از شخصیت او، یک تاریکی ژرف نهفته است که باعث شده او به منبع الهامی مرموز و دردناک، به نام مارجوری، نیاز پیدا کند. مارجوری، زن کوتاهقامتی از کنگو است که در جعبهای چوبی زندانی شده و هانس به عنوان شکنجهگر و داستانگو، او را تحت فشار قرار میدهد تا قصههایش را روایت کند. مارجوری با وجود درد و رنجی که تحمل میکند، منبع الهام هانس برای داستانهایش میشود و این رابطه ستمگرانه، به خوبی نمود استعمار و استثمار انسانها را به تصویر میکشد.
این کتاب، با نثر عمیق و تأملبرانگیز خود، برای کسانی که به ادبیات معاصر علاقهمندند و به دنبال آثار چالشبرانگیز و تاملساز در زمینه مسائلی چون استعمار، خشونت و پیچیدگیهای انسانی هستند، پیشنهاد میشود. علاوه بر این، افرادی که مایلند درونمایههای تاریک و واقعیتهای تلخ تاریخ را با نگاهی جدید و انتقادی بررسی کنند، از این اثر بهرهمند خواهند شد. اگر به دنبال داستانی هستید که شما را در چالشهای عمیق انسانی و اجتماعی غوطهور کند و به تفکر وادارتان نماید، «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» میتواند به عنوان یک انتخاب برجسته مدنظر قرار گیرد.
همچنانکه راوی حرفهایش را ادامه میدهد، جعبه آرام میچرخد و تابخوردنهایش آرام میگیرد، تا معلوم شود دیوارهٔ پشتیاش از شیشه است، با سوراخ و شکافی عین طرف دیگرش، و داخل جعبه وقتی کبریتی زده میشود و نوری مختصر روی آدمه میافتد میبینیم، چنانکه توصیف کردیم، زنِ تیرهپوستِ ریزجثهای است با لباسی آراسته که کیسهٔ ململِ سیاهرنگِ کوچکی جای پای چپِ ازدستدادهاش را پوشانده. باهوشین. واقعش اینکه خواهرتون به کنار، یکی از شاخصترین نویسندههای نسلتونین. ولی کوتولهین، زن هم هستین، سال 1869 هم تو کُنگو دنیا اومدهین، بدترین وقتِ ممکن برای اینکه هرکسی هرجایی دنیا بیاد، کوتولهٔ سیاه باشین که دیگه پیشکش. نتیجه اینکه احتمالاً هیشکی نمیدونه شما حتی وجود دارین، انتظارِ شگفتزدهشدنِ پونزده نسلی که قراره بعدتون بیاد که دیگه پیشکش. خب چیکار میخواین بکنین؟ زن مینشیند، و حالا درمییابیم پشتسرش کلِ دیوارهٔ داخلیِ جعبه با نوشته و یادداشتها و دستورالعملهایی پوشانده شده که دستی کوچک نوشتهشان. شوهرتون مُرده و بنابراین نمیتونه کمکتون کنه، بچههاتون هم مُردهن و بنابراین نمیتونن کمکتون کنن. خواهرتون هم مشکلاتِ خودشو داره، تو جعبهٔ بیبند کفشِ خودش تو انگلستانِ کوفتیِ قرن نوزدهم. خب چیکار میخواین بکنین؟ زن سیگاربرگِ کوچکی روشن میکند و مینشیند؛ آرامآرام سیگار میکِشد و زُل زده به بیرون. کبریت هم هنوز روشن است. ولی ممکن هم هست اصلاً نخواین خودتون رو دار بزنین. ممکنه این کار به نظرتون یهذره زیادی معنی قبولکردنِ شکست رو بده. ممکنه بخواین راهِ بیرونزدن ازش رو پیدا کنین؟ (مکث) آره، همینه. ممکنه بخواین راهِ بیرونزدن ازش رو پیدا کنین. زن لحظهای به ما نگاه میاندازد، بعد کبریت را فوت و خاموش میکند و نمنم نورِ روی جعبه میرود، بعد هم نورِ روی اتاق زیرشیروانی، تا اینکه فقط آبیِ آسمانِ تاریکِ بیرونِ پنجره باقی میماند. در همین آسمانهای دوردست است که آتشبازی و بامببامبهایش شروع میشود.
برچسب ها :
ادبیات ایرلند