کتاب «به نقش گلیم» نوشته محمد محمودی نورآبادی، رمانی معاصر ایرانی است که در چند فصل روایت میشود و داستان نوجوانی نیازمند را به تصویر میکشد که حامی نیکوکاری ناشناسی دارد. این دختر نوجوان کمکم درصدد شناخت این مرد میشود که خبر میرسد در سوریه دچار حادثه شده است. داستان حول پیگیری زندگی این مدافع حرم و آشنایی با زندگی او و در نهایت مواجهه نهایی با او شکل میگیرد. رمان با خلق شخصیتهای خاص و ماجراهای پرتنش، چهره قهرمانانی از میان مردم را بازنمایی میکند که در هیاهوی اخبار و وقایع روزمره کمتر دیده میشوند. فضای داستان با توصیفهای دقیق و زبانی شاعرانه همراه است و به موضوعات مقاومت، ایثار و نقش مدافعان حرم در شرایط سخت میپردازد. این کتاب از آثار شاخص ادبیات معاصر ایران در حوزه دفاع مقدس و مقاومت به شمار میآید. اگر به داستانهایی با محوریت نوجوانان، حماسههای مدافعان حرم و روایتهای انسانی و اجتماعی علاقهمندید، «به نقش گلیم» میتواند اثری خواندنی و تأثیرگذار برای شما باشد.
خواندن کتاب «به نقش گلیم» نوشته محمد محمودی نورآبادی را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان توصیه میکنیم. این کتاب داستان نوجوان نیازمندی است که حامی نیکوکاری دارد و به صورت ناشناس از او حمایت میکند. روایت داستان درباره تلاش دختر نوجوان برای شناخت این مرد است که خبر میرسد در سوریه دچار حادثه شده است. بنابراین، اگر به رمانهای معاصر ایرانی با موضوعات اجتماعی و انسانی علاقهمندید و دوست دارید داستانی درباره قهرمانان گمنام و مسائل روزمره مردم را بخوانید، این کتاب برای شما مناسب است.
«تماس گرفتم سید افغان هم خودش را رساند. گلایه کرد که نباید تنهایی اینجور جاها بروم، آن هم در شب. گفتم: «آسیدناصر، تو هم باید میرفتی تو کار حفاظت، نه اطلاعات.» تلخ شد و گفت: «درستَه کَه تو اینجَی رئیس میمانی ابوزهرا، ولی مَ در این دیارَ فلاکتافتادَه تجربهیم بیشتَرَه. اینجَی فرقَ یک سوری خطاکار با یک سوری خوب، به اندازیه یک بندانگشت میمانَه.» پشتسر چراغقوهای که در دست سیدناصر بود، وارد مسجد عمر شدیم. کتابخانهٔ مسجد که درست سمت چپ ورودی باز میشد را رد کردیم و رفتیم پای محراب نشستیم. چراغقوه را روشن کردم و به صورت عمودی روی اولین پلهٔ منبر گذاشتم. سرم را بالا گرفتم و به حلقهٔ نوری که سقف گچی را روشن کرده بود، خیره شدم. از اینکه نیروهای ما مسجد را تمیز کرده و فرشهایش را که به خاطر انفجارهای دور و اطراف گچ و غبار گرفته بودند، بیرون تکانده بودند، احساس خوبی داشتم. با اینحال همینکه نگاهم را از حلقهٔ نور کندم و پایین کشیدم، دلم گرفت. حس تلخی شبیه به پنکههای سقفی و لامپهایی که ساکت و خاموش، انگار به خواب ابدی فرورفته بودند، داشتم. دین پیغمبر چقدر غریب شده بود! سمیر همچنان ساکت بود. برای اینکه سر صحبت را باز کنم و این فضای سنگین را بشکنم گفتم: «سمیر، تقدیر رو ببین ما رو از کجاها کشونده اینجا. من از ایران و سید از مزارشریف افغانستان و تو از این دیار. ما مسلمانا با هم میجنگیم که دشمنان مسلمانا با فروش سلاحای خود سودش رو ببرن. آیا خدای این مسجد و پیغمبرش راضی هستن؟»»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir