کتاب «ستارههای بلوچ؛ خاطرات روحانی مدافع حرم عباس نارویی از حضور نبویون در نبرد سوریه» اثری است مستند و خاطرهنگارانه که توسط محمد محمودی نورآبادی تدوین و منتشر شده است. در ستارههای بلوچ، عبارس نارویی، محور است، یک جوان وطندوست بلوچ که خود را متعلق به ایران و جهان اسلام و انسانیت میداند. اما در کنار ایشان دیگر همرزمان شیعه و سنیاش هم دیده میشوند. آنچه در کتاب آمده، کاملا مبتنی بر واقعیات است. شاید نویسنده جزئیات را پُررنگتر کرده باشد، اما کلیت کار کاملا مستند است و نویسنده بر اصل خاطرات وفادار مانده و تغییری ایجاد نشده است. در بخشی از کتاب، روایتهای صمیمانه و انسانی از رزمندگان و روحانیون مدافع حرم ارائه شده که نشاندهنده روحیه و همبستگی آنان در شرایط سخت جنگ است. کتاب «ستارههای بلوچ» برای علاقهمندان به خاطرات جنگ، فرهنگ بلوچ و دفاع مقدس معاصر توصیه میشود.
این کتاب روایتگر زندگی و تجربیات شیخ عباس نارویی، یک روحانی مدافع حرم بلوچ است که در قالب خاطرات دیگرنوشت، داستان حضور و نقش جوانان بلوچ، اعم از شیعه و سنی، در تیپ نبویون را در جنگ سوریه بیان میکند. کتاب از دو منظر جغرافیایی و فرهنگی روایت میشود؛ ابتدا از ارتفاعات سیسخت بویراحمد شروع شده و سپس به بلوچستان، به ویژه روستای گزهک در ایرانشهر، میرسد و فرهنگ، آداب و رسوم و زبان قوم بلوچ را به تصویر میکشد. پس از آن، روایت وارد فضای جنگ و حماسه میشود و داستان حضور رزمندگان بلوچ در جنوب حلب و نبرد با گروههای تکفیری را بازگو میکند. نویسنده تلاش کرده لحن و گویش محلی بلوچ را حفظ کند و مخاطب غیر بلوچ را با ضربالمثلها و اصطلاحات بومی آشنا سازد. این کتاب علاوه بر بیان خاطرات شخصی، پاسخی به ابهامات و سوالات درباره قوم بلوچ و حضور آنان در عرصههای دفاعی و مذهبی است. همچنین، نشان میدهد که چگونه این جوانان بلوچ با انگیزههای دینی، ملی و انسانی در مقابل جهل و تکفیر ایستادگی کردهاند.
دوستداران زندگینامهها و خاطرات شهدا و رزمندگان مدافع حرم که علاقهمند به مطالعه روایتهای مستند و انسانی از حضور رزمندگان بلوچ در جبهههای نبرد سوریه هستند. این کتاب با نگاهی دقیق به زندگی شخصی عباس نارویی و همرزمانش، تصویری واقعی و ملموس از ایثار و مقاومت ارائه میدهد. علاقهمندان به فرهنگ و تاریخ اقوام ایرانی، بهویژه قوم بلوچ که میخواهند با آداب، زبان، گویش و سبک زندگی این قوم نجیب و اصیل آشنا شوند. کتاب با حفظ لحن و گویش محلی و پرداخت به خردهفرهنگها، تجربهای فرهنگی و تاریخی از بلوچستان و نقش جوانان بلوچ در دفاع مقدس معاصر فراهم میکند. به طور کلی، این کتاب برای کسانی که به ترکیب خاطرات جنگ، مطالعات قومشناسی و روایتهای دینی-مذهبی علاقه دارند، اثری خواندنی و ارزشمند است.
«نمیدانم چه سرّی در کار است که آدم تا مقابل امتحان سختی قرار میگیرد، گذشتهاش میآید پیش چشمش! هر چه امتحان دشوارتر، غرق شدن در گذشته هم بیشتر. چیزی که در مورد خودم فکر نمیکردم، مأموریت سوریه بود. نه اینکه علاقه نداشتم؛ برعکس، خیلی علاقه داشتم و گاهی به حال آنهایی که میرفتند، غبطه هم میخوردم؛ اما نمیدانم چرا خود را با آنها که رفته بودند، برابر نمیدیدم و کمترین تلاشی برای رفتن نمیکردم. انگار همانقدر که از روستای بیستخانواریِ «گزهک» بلوچستان و از دل آن دشت، به کوههای زاگرس و سیسخت پرت شده بودم، خود را پرتتر از آن میدیدم که یکهویی بخواهم از غربت شام سر دربیاورم. برخی از لحظههای زندگی آدم، خاص هستند؛ آنقدر متفاوت که دیگر تکرار هم نمیشود. برای مثال، آن لحظهای که مادری با زن همسایه قول و قرار بگذارد که اگر بچهاش دختر باشد، سهم فلان فرزند پسرش است و طرف مقابل هم قبول کند، از آن لحظههای خاص زندگی آن پسر است؛ هرچند آن پسر، یک کودک دوساله و بیخبر از همهچیز و همهجا، هیچ در این خیالها نباشد. یا وقتی یک مقام امنیتی، دفتر و دستَکش را ورق بزند و با خونسردی تمام بگوید «نمیخواهم بترسانمت و نگرانت کنم؛ اما بهتر است برای چند ماهی هم که شده، از این بلوچستان به جای امنی در کشور بروی و آنجا زندگی کنی...»، معلوم است که به دلکُپَک میافتی و هزار شکل خیال سراغت میآید. چقدر آن لحظهها برای آدم خاص میشود! یا در حالتی که ذهن و خیال آدم، درگیر یک موضوع دیگر است و یکمرتبه ناخواسته و انتظارش را نداشته، دلش شور بیفتد و دیگر نتواند در خانه بماند، زن و بچه را سوار ماشین کند و بعدش بین راه به یکی زنگ بزند و او برایش از تصادف پدرش بگوید و از مرگ مادرش خبر بدهد، چنان دلی از آدم میریزد که آن دل دیگر دل نمیشود. گاهی هم آدمهایی در مسیر زندگی آدم خاص میشوند. وضعیتاش البته فرق دارد. مثلاً دوران کودکی و توی محل، کُندِل پسر شیردل، عجیب برایم ترسناک بود. پیش نمیآمد که مرا ببیند و کتکی از دستش نخورم. میرفتم سر قنات آبتنی کنم، سر و کلهاش پیدا میشد، و من فرار میکردم. چند بار ناچار شدم با سر و روی کفآلود، یکنفس تا خانه بدوم که دستش به من نرسد. کف شامپو، چشمهایم را میسوزاند، و مادر، در حالی که سطلِ آب را روی سرم خالی میکرد، داد میزد سرم که چرا با این وضع برگشتهای، و من چیزی نمیگفتم؛ میترسیدم بین دو خانواده شر و دعوا درست شود. دیگر جوری شده بود که از دور میدیدمش، فرار میکردم. دست آخر هم فقط نقشه کشیدم سیبترشهای باغش را یکجا غارت کنم. توی گزهک، فقط او سیبترش داشت. شب، بچههای رفیق و پایه را بردم همهٔ سیبهای هر دو درخت را چیدیم و بیرون از باغ، بین خودمان تقسیم کردیم. سهم خودم را بیرون از خانه توی یک «سُند» درب و داغان و دورانداختهشده، بین بوتههای تُرات مخفی کرده بودم و تا چند روزی با آنها حال میکردم. بعد از آن، لج کندل بیشتر شده بود؛ اما من هم ماهر شده بودم و نزدیک نمیشدم که بتواند نرمی گوشم را جر بدهد و بعد با یک پشتگردنی جان به لبم کند.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir