با خودم گفتم شاید دیگر هیچ وقت نتواند باغ را ببیند. می خواستم همه چیز را نشانش بدهم. دلم می خواست در آغوش من آرام بگیرد و آنجا را تماشا کند، باغی را که یک عمر درختانش را هرس کرده بود، کلنگ در دست اعماقش را کاویده و هر شاخه و برگش را بارها لمس کرده بود. دلم میخواست وقتی او یک دل سیر باغ را تماشا می کند، باغ هم به او بنگرد. درست وقتی با این خیال داشتم برمی گشتم، ناگهان تعادلم را از دست دادم و از ترس افتادن پدرم داد زدم ای وای!
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir