کتاب "شب طولانی" اثر عبدالرحمان اونق یک اثر ادبی است که به بررسی ماجرای یک فرمانده در یک پایگاه نظامی میپردازد. این فرمانده پس از اعزام به یک پایگاه جدید، تلاش میکند تا با اعتمادسازی میان ماهیگیران غیرقانونی ترکمن و ماموران خود، از درگیری جلوگیری کند. با این حال، او نگران است که تمام زحماتش به دلیل دشمنی یکی از مامورانش با رئیس ماهیگیران از بین برود. داستان حول محور تلاشهای فرمانده برای ایجاد صلح و آرامش در منطقه میچرخد. او با چالشهای مختلفی روبرو میشود که به بررسی روابط انسانی و سیاسی در آن منطقه میپردازد. این کتاب به بررسی تلاشهای فرمانده برای جلوگیری از درگیری و ایجاد صلح در منطقه میپردازد. داستان به اهمیت اعتمادسازی در روابط انسانی و سیاسی اشاره دارد. اونق به چالشهای سیاسی و اجتماعی موجود در آن منطقه اشاره میکند و به بررسی نقش ماموران و ماهیگیران در این چالشها میپردازد. خواندن این کتاب را میتوان به علاقهمندان به ادبیات ایران، کسانی که به داستانهای تاریخی و جنگی علاقه دارند، و دانشجویان ادبیات توصیه کرد. این کتاب به عنوان یک منبع ادبی برای درک روابط انسانی و سیاسی در یک منطقه خاص ایران مفید است.
علاقهمندان به ادبیات داستانی ایرانی: این کتاب شامل داستانهای کوتاه ایرانی است که به بررسی رخدادهای زندگی در ترکمن صحرا میپردازد. کسانی که به داستانهای کوتاه علاقه دارند: "شب طولانی" یک مجموعه داستان کوتاه است که هر یک از داستانها ماجرایی عجیب و جذاب دارد. عاشقان داستانهای جنگی و تاریخی: اگرچه این کتاب به طور خاص جنگی نیست، اما به بررسی روابط اجتماعی و سیاسی در یک منطقه خاص ایران میپردازد. دانشجویان ادبیات: این کتاب به عنوان یک منبع ادبی برای درک ادبیات داستانی ایران و تکنیکهای روایی اونق مفید است. کسانی که به ادبیات محلی و منطقهای علاقه دارند: اونق به عنوان یک نویسنده ترکمنتبار، به بررسی فرهنگ و زندگی در ترکمن صحرا میپردازد. علاقهمندان به ادبیات کلاسیک و معاصر ایران: این کتاب به عنوان بخشی از ادبیات معاصر ایران شناخته میشود و برای علاقهمندان به ادبیات کلاسیک و معاصر ایران جذاب است.
پیرمرد خواست چشمهایش را باز کند، اما پلکهایش سنگین بودند. با تمام تلاشی که میکرد باز نمیشدند. احساسی عجیب داشت. فکرش در یک جا نمیماند. یک بار احساس میکرد کنار هیزمهایی که جمع کرده بود خوابش برده است. بار بعد به تانکر و تراکتورش فکر میکرد که دورتر خراب شده و افتاده بود. بعد به پولهایش فکر میکرد که به دلیل نداشتن چک، رئیس بانک نمیتوانست پول از حسابش بردارد. اما پوزه اسب او را از اوهام و خیال بیرون آورد. اسب مرتب پوزهاش را به کت بلندِ وصلهدار او میکشید تا شاید بتواند پیرمرد را از جایش بلند کند. اما او چشمانش همچنان بسته بود و بر روی پشته بزرگی از هیزم بیرمق و خسته افتاده بود. اسب دستبردار نبود. همچنان پوزهاش را به او میمالید. ریشهای پرپشت سیاه و سفید پیرمرد خیس و گلی شده بود. اثر نم اشکی از چشمهای گودافتادهاش بیرون افتاده بود. از دردی که تمام تن و بدن تبدارش را فرا گرفته بود ناله میکرد. بعد از مدتی تلاش، بالاخره توانست چشمانش را باز کند. ابتدا دور و اطرافش را تار میدید، اما بعد از مدت کوتاهی آرامآرام همه جا واضحتر شدند. آسمان ابری و گرفته بود و او از اینکه تک و تنها در صحرای سرد زمستان افتاده بود تعجب میکرد: «من کی اومدم اینجا؟ پس بایرام کو؟ اون مگه همراه من نبود؟» سرما را با تمام وجودش حس میکرد. لرزش شدیدی تمام وجودش را لرزاند. دهانش مزۀ تلخی میداد. «آب... آب...» سعی کرد از جایش بلند شود، اما پاهایش توان نگهداری او را نداشتند. چند بار سعی کرد پاهایش را محکم بر زمین بکوبد تا از کرختی دربیایند و بتواند سرپا بایستد. «باید سوار اسبم بشم و راه بیفتم برم خونه. با این وضعیت، هیزم میخوام چی کار؟ اصلا این روزا مگه کسی هیزم میخره؟! چقدر باید احمق باشم که اومدم هیزم جمع کنم.» افسار اسب را گرفت و به طرف خودش کشید. سرِ اسب پایین آمد. پیرمرد گردن آن را چنگ زد و به هر جانکندنی که بود توانست سرپا بایستد. کلاه پوستی کثیفش را روی سرش جابهجا کرد. لرزش بدنش بیشتر شد. دستش را جلوی بخار گرمی که از دهانش خارج میشد گرفت. سینهاش را به اسب تکیه داد و خواست سوارش شود، اما نتوانست خودش را کنترل کند و زمین افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید رهگذری ببیند و از او کمک بخواهد، ولی جز باد سردی که زوزه میکشید و تن خسته و دردناک او را میخراشید هیچ صدایی نبود. تنهای تنها افتاده بود. بدنش را به طرف پشتۀ هیزم کشید تا از باد سرد در امان باشد. بعد از اینکه جابهجا شد سرش را بالا آورد و با صدای بلند فریاد کشید: «آهای... کمکم کنین... کسی صدام رو نمیشنوه؟ کمک... کمک...» صدایش در میان زوزۀ باد گم شد. هیچ نمیفهمید که چطور به آنجا آمده است. سعی کرد به یاد بیاورد اما ذهنش هم خوب کار نمیکرد: «من چهجوری تو این بیابون برهوت تک و تنها افتادم؟ خدایا، اینجا کجاست؟ اگه اومده باشم برای هیزم، جنگلی هم باید باشه دیگه! پس کو؟» از دور سیاهی کسی را دید. خوشحال شد و با صدای بلند فریاد کشید: «آهای... من اینجام! کمکم کن! کمک...» سیاهی لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد. حالا میتوانست او را بهوضوح ببیند. نوجوانی با پالتوی مشکی داشت به طرفش میآمد. «چی؟ نه، باور نمیکنم.» چند بار چشمانش را مالید و دوباره نگاهش کرد. با تعجب گفت: «خودشه، بایرام!» بایرام نگاه در نگاه او کمی دورتر ایستاد. پیرمرد بهتزده صدایش را بلند کرد: «واقعا خودتی، بایرام؟ چه بهموقع رسیدی. حالم اصلا خوب نیست. خودم هم نمیدونم چطور شده که اینجام. بیا کمکم کن برم خونهم...» بایرام در حالی که لبخند بر لب داشت از کنارش گذشت. پیرمرد صدایش را بلندتر کرد: «چرا حرف نمیزنی؟ شاید من رو نشناختی؟ آخه تموم بدنم کثیف و گلی شده! منم گلدی، دوستت. تو تنها دوست منی! برگرد... بیا کمکم کن!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir