کتاب قلبی برایت میتپد، نوشتهی کوثر شریف نسب، زندگینامهی داستانی شهید مدافع حرم روحالله مهرابی است که به روایت همسر ایشان، زهره شهریزاده، به رشتهی تحریر درآمده است. این کتاب با نثری روان و احساسی، خاطرات و تجربیات زندگی مشترک شهید مهرابی و همسرش را از روزهای خواستگاری تا آخرین لحظات حضور شهید در جبههی دفاع از حرم، به تصویر میکشد. کتاب نه تنها یک روایت عاشقانه و پراحساس است، بلکه به عنوان یک اثر الهامبخش، خواننده را با روحیهی ایثار و فداکاری شهید مهرابی آشنا میکند.
این کتاب با روایت زهره شهریزاده، همسر شهید روحالله مهرابی، زندگی این شهید بزرگوار را از زاویهای نزدیک و شخصی به تصویر میکشد. داستان از روزهای خواستگاری و آغاز زندگی مشترک این زوج شروع میشود و با توصیف لحظات شیرین و سخت زندگی آنها ادامه مییابد. نویسنده با نثری لطیف و پراحساس، خاطراتی از سفرهای زیارتی، لحظات عاطفی و چالشهای زندگی مشترک این زوج را بازگو میکند.
در بخشهای بعدی کتاب، خواننده با روحیهی ایثار و فداکاری شهید مهرابی آشنا میشود. شهید مهرابی که به عنوان مدافع حرم به جبههی دفاع از حرم اهل بیت (ع) اعزام شد، با شجاعت و ایمان خود، الگویی از مقاومت و ایثار را به نمایش گذاشت. کتاب با توصیف آخرین لحظات حضور شهید در جبهه و آخرین تصاویری که از او در ذهن همسرش باقی مانده است، به پایان میرسد.
در انتهای کتاب، تصاویری از شهید روحالله مهرابی قرار داده شده است که به خواننده کمک میکند تا با چهرهی این شهید بزرگوار بیشتر آشنا شود و عمق فداکاری و ایثار او را درک کند.
این کتاب برای علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس و زندگینامههای الهامبخش بسیار مناسب است. همچنین، برای کسانی که به دنبال آشنایی با روحیهی ایثار و فداکاری شهدای مدافع حرم هستند، این کتاب یک منبع ارزشمند محسوب میشود. اگر شما هم به دنبال کتابی هستید که با روایتی عاطفی و پراحساس، شما را با زندگی و ایثار شهید روحالله مهرابی آشنا کند، قلبی برایت میتپد گزینهای ایدهآل است. خواندن این کتاب به کسانی که میخواهند با الگوهای مقاومت و ایثار در دفاع از ارزشهای دینی و انسانی آشنا شوند، به شدت توصیه میشود.
هر شب که از عراق زنگ میزد. از کارهای آن روزش برایش میگفت: «این جا هم یه خروس بهم دادن تا سر ببرم.» زهره نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد: «اونجا هم دست بردار نیستی؟! ول کن روحالله این چه ماموریتیه؟!» فکرش را نمیکرد، آن کار، آنجا هم به دردش بخورد. پرت شد به زمانی که روحالله عصبانی و دمغ کنار ماشینها، موتورش را خاموش کرد. مسافرتشان دسته جمعی بود. زهره را همراه برادرهایش فرستاد. خودش هم با موتور پشت سرشان تا شهرکرد گاز داده بود. از دور، چشمش به یک گله گوسفند افتاد. نصفشان وسط و کنار جاده دمر بودند. تا نزدیک شد. از وضع و قیافه لاشهها فهمید یک ماشین به گله زده. نصفی را آش و لاش کرده. بعد هم فلنگ را بسته بود. باورش نمیشد اینقدر یک نفر بیرحم باشد. کلافگی از سر رویش میبارید.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir