کتاب مرثیهای بر یک رویا نوشته هیوبرت سلبی جونیور، رمانی تاثیرگذار و تلخ است که در سال 1978 منتشر شد و داستان زندگی چهار فرد را روایت میکند که در تلاش برای تحقق «رویای آمریکایی» اما در واقع در دام توهم و اعتیاد گرفتار شدهاند. این کتاب تصویر سخت و واقعی از فروپاشی شخصیتها و شکست امیدها بر اثر اعتیاد به مواد، اعتیاد به رویاهای بیپایه و توهمات زندگی است. رمان با نثری آزاد و بدون پیچیدگیهای زیاد، به عمق درد، ناامیدی و سقوط تدریجی انسانهایی میپردازد که در برابر اعتیاد و توهمات خود عاجز شدهاند و تصویر تاریکی از جامعه و خسارتهای اعتیاد ارائه میدهد. این اثر به شکلی بیپرده زندگی افرادی را که رابطهای مخرب با مواد مخدر و وابستگیهای دیگر دارند به نمایش میگذارد و از پیروزی نیروهای تاریک بر اراده انسانها سخن میگوید. این کتاب همچنین به اقتباس سینمایی موفقی به کارگردانی دارن آرنوفسکی در سال 2000 تبدیل شده که توجه منتقدان و مخاطبان را جلب کرد و بازی الن برستین را برای جایزه اسکار نامزد کرد.
کسانی که به داستانهای اجتماعی با موضوع اعتیاد و جامعه آمریکایی علاقهمندند. افرادی که میخواهند به کاوش در جنبههای تاریک تجربه انسانی و اثرات مخرب اعتیاد بپردازند. این کتاب تصویری بسیار واقعی، صادقانه و گاهی ناراحتکننده از اعتیاد ارائه میدهد. خوانندگانی که تمایل دارند تا درباره پیامدهای اعتیاد، فقر، بیماری روانی و جستجوی خوشبختی اندیشه کنند. کتاب نقدی جدی بر جامعه و شرایط انسانی است که به اهمیت حمایت اجتماعی و توجه به علل ریشهای اعتیاد میپردازد. افراد بسیار حساس که آمادگی مواجهه با تصاویر گرافیکی و شدید مصرف مواد مخدر و پیامدهای آن را دارند، زیرا کتاب و فیلم با صداقت وحشیانهای این موضوعات را نمایش میدهند. در مجموع، این کتاب برای کسانی که به دنبال فضایی تأملبرانگیز و واقعگرایانه درباره اعتیاد و تأثیرات آن هستند، اثری ضروری و قدرتمند محسوب میشود.
سارا سه دلار تاشده را که با دقت گوشهٔ بلوزش جاسازی شده بود، به آقای رابینوویتز داد. آقای رابینوویتز به پشت پیشخوان رفت و پول را در صندوق گذاشت و آنرا در دفتری ثبت کرد که روی جلدش، عنوان تلویزیون سارا گلدفارب نوشته شده بود. تعداد زیادی تاریخ در دفتر ثبت شده بود که به چند سالی مربوط میشد که هری بابت گروگذاشتن تلویزیون پول گرفته و مادرش برای پسگرفتن آن جریمه پرداخت کرده بود. بچهها تلوزیون و میزش را به سمت خیابان هل دادند. «خانم گلدفارب، میشه یه سؤال ازتون بپرسم، اگه بهتون برنمیخوره؟» سارا شانه بالا انداخت. آقای رابینوویتز ادامه داد: «ما چند ساله همدیگه رو میشناسیم؟» سارا سرش را چند بار به بالا و پایین تکان داد و گفت: «کیه که بشمره؟» «چرا به پلیس نمیگی؟ شاید با هری حرف بزنن و یه کاری کنن دیگه تلویزیونت رو ندزده، یا شاید چند ماهی بفرستنش یه جایی که بتونه به کاراش فکر کنه و وقتی اومد بیرون، پسر خوبی بشه و دیگه تلویزیون رو ندزده.» سارا درحالیکه به سینهٔ خود چنگ میزد گفت: «آقای رابینوویتز من نمیتونم این کار رو بکنم. هری تنها بچه و تنها قوموخویش منه. اون تنها کسیه که دارم. بقیه همه مردهن. فقط من و هری موندیم. پسرم، عزیزکم. بعدشم کی میدونه من چقدر از عمرم مونده؟»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir