کتاب «آبتین» نوشته سید سعید هاشمی، داستانی برای نوجوانان است که با لحنی بامزه و دلنشین روایت میشود و فضای آن حول زندگی خانوادهها و کودکانی میچرخد که با پرورشگاه در ارتباط هستند. داستان درباره پسری به نام آبتین است که در شرایط سختی زندگی میکند و سالها از خانوادهاش دور بوده است. وقتی مادربزرگ آبتین متوجه میشود که دخترش فرزندی دارد که سالها از وجودش بیخبر بوده، تصمیم میگیرد هر طور شده آبتین را به خانه و زندگیشان بازگرداند. این کتاب به موضوعاتی مانند خانواده، جدایی، پیوندهای خانوادگی و سرنوشت کودکان پرورشگاهی میپردازد و برای نوجوانان نوشته شده است. داستان «آبتین» با زبانی ساده و صمیمی، مخاطب نوجوان را با دغدغهها و احساسات کودکان پرورشگاهی آشنا میکند و تلاش دارد نگاه مهربانانه و انسانی به این موضوع حساس اجتماعی ارائه دهد.
کتاب «آبتین» نوشته سید سعید هاشمی، داستانی برای نوجوانان است که با لحنی بامزه و دلنشین روایت میشود و فضای آن حول زندگی خانوادهها و کودکانی میچرخد که با پرورشگاه در ارتباط هستند. داستان درباره پسری به نام آبتین است که در شرایط سختی زندگی میکند و سالها از خانوادهاش دور بوده است. وقتی مادربزرگ آبتین متوجه میشود که دخترش فرزندی دارد که سالها از وجودش بیخبر بوده، تصمیم میگیرد هر طور شده آبتین را به خانه و زندگیشان بازگرداند. این کتاب به موضوعاتی مانند خانواده، جدایی، پیوندهای خانوادگی و سرنوشت کودکان پرورشگاهی میپردازد و برای نوجوانان نوشته شده است. داستان «آبتین» با زبانی ساده و صمیمی، مخاطب نوجوان را با دغدغهها و احساسات کودکان پرورشگاهی آشنا میکند و تلاش دارد نگاه مهربانانه و انسانی به این موضوع حساس اجتماعی ارائه دهد.
خواندن کتاب «آبتین» به نوجوانان توصیه میشود، زیرا این رمان با لحنی بامزه و دلنشین، داستانی درباره خانوادهها و کودکانی که با پرورشگاه در ارتباط هستند را روایت میکند. این کتاب برای نوجوانانی مناسب است که میخواهند با موضوعات اجتماعی مانند جدایی، پیوندهای خانوادگی و سرنوشت کودکان پرورشگاهی آشنا شوند. همچنین والدین، مربیان و معلمان علاقهمند به معرفی مسائل اجتماعی و تربیتی به نوجوانان میتوانند از این کتاب به عنوان منبعی آموزنده و تأثیرگذار استفاده کنند.
گلدانها در انتظار آب له له میزدند برگهایشان به هوای گرم تابستان کم طاقت بودند. پنجره را باز کرد تا هوای ماندۀ اتاق عوض شود. کیفدستی و چادرش را لب پنجره گذاشت. اول به گلدانها ِ آب داد، بعد آب آکواریوم را عوض کرد. آب آکواریوم کِدر شده بود. حال آدم را بههم میزد. شفاف شد. تمیز شد. ماهیها کیف کردند و دنبال هم انداختند. غذا هم برایشان ریخت. یک برگ کاهو هم انداخت توی آب تا ماهیها، هم از موجودات ریز آن تغذیه کنند و هم زیرش قایمموشک بازی کنند. بعد رفت سراغ قفس پرندهها. قفسشان را تمیز کرد. برایشان آب و دانه ریخت. پرندهها را که میدید یاد نوههایش میافتاد. همیشه فکر میکرد پرندهها شبیه نوههایش هستند. دلش برای نوههایش تنگ شده بود. آرزو کرد کاش زودتر از مشهد برگردند. بعد هم طبق معمول رفت لب طاقچه، روبروی عکس قاب شدۀ دخترش. عینکش را از توی کیفدستی درآو رد و به چشم زد. خندۀ عکس را دید و دوباره شروع کرد به گریه کردن. باز هم همان حرفهای همیشگی توی دلش: دخترم... همدمم... عزیزم... طفلی توی این دنیا هیچی ندید. فقط زجر کشید. سایۀ پدر که ندید. تو خونۀ باباش فقط قالی بافت. کار کرد. درس خوند. تو خونۀ شوهر بداخالقی دید. غر شنید. بچههای شیطونشو بزرگ کرد... دستمالش را درآورد و اشکهایش را پاک کرد. دست کشید روی شیشۀ قاب و غبار خیالی را از آن زدود. غبار نداشت. هر روز روی آن دست میکشید. گاهی با دستمال نمدار تمیزش میکرد: چهقدر مظلوم رفتی مادر! چهقدر بیسر و صدا رفتی! هیچکس قَدرتو ندونست...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir