یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «رقص گردنبند» نوشته گراتزیا دلددا، نویسنده برجسته ایتالیایی و تنها زن برنده جایزه نوبل ادبیات ایتالیا، داستانی است درباره عشق، تردیدها و انتخابهای انسانی که ناگهان وارد زندگی شخصیتها میشود و مسیر زندگیشان را دگرگون میکند. رمان حول ماجرای ماریا بالدی میچرخد که پس از مرگ پدرش، باید گردنبند مرواریدی را که پدرش به عمهاش سپرده بود، به دست آورد. در این میان، دعوای حقوقی پیچیدهای شکل میگیرد که مردی به نام جووانی، فرزند زن بدهکار پدر ماریا، با نقش وکیلی زبده، قصد دارد گردنبند را از ماریا بگیرد. اما در این کشمکش، عشق میان ماریا و جووانی نیز شکل میگیرد و داستانی پرکشش و پرتنش رقم میخورد. این کتاب با نثری دقیق و روان، به موضوعاتی چون عشق، فریب، عدالت و انتخابهای دشوار انسانی میپردازد و در عین حال تصویری از زندگی اجتماعی و فرهنگی ایتالیا در اوایل قرن بیستم ارائه میدهد. «رقص گردنبند» از آثار مهم گراتزیا دلددا است که با شخصیتپردازی استادانه و پایانبندی درخشان، خواننده را تا پایان همراه میکند.
این رمان، که از آثار پایانی دوران نویسندگی دلددا بهشمار میآید، با نگاهی روانشناسانه و اجتماعی به پیچیدگی روابط انسانی در بستری از جامعهای سنتزده و بسته میپردازد. در مرکز داستان، زنی جوان به نام لوسیا قرار دارد؛ زنی زیبا، مستقل و با اراده که درگیر مثلثی عشقی و پرتنش میشود. او میان دو مرد گرفتار است: آندرا، معشوق صمیمی و نامزدش که قلبش با اوست، و پائولو، مردی ثروتمند و صاحبنفوذ که با جاهطلبی و قدرتش میکوشد دل لوسیا را به دست آورد. این کشمکش عاطفی در فضایی شکل میگیرد که سنتهای سنگین و انتظارات اجتماعی دستوپای شخصیتها را بسته است و آنها را به سوی تصمیماتی دشوار و گاه تراژیک سوق میدهد. در این میان، گردنبندی قدیمی و ارزشمند که به خانواده لوسیا تعلق دارد، نقشی نمادین و سرنوشتساز ایفا میکند. این گردنبند، یادگار گذشتهای دور و نشانهای از میراث خانوادگی و تعهدات ناگفته است؛ شیئی که در طول روایت، همچون نیرویی پنهان، مسیر زندگی شخصیتها را تحتتأثیر قرار میدهد. عنوان کتاب، «رقص گردنبند»، اشارهای شاعرانه دارد به پیچوخمهای زندگی، گردش احساسات، و تاثیر بیوقفه سنت و سرنوشت بر انتخابهای فردی. دلددا با مهارتی ستودنی، زندگی روستایی ساردینیا را با تمام جزئیاتش به تصویر میکشد، از آداب و رسوم سختگیرانه و فشارهای اجتماعی گرفته تا جهان درونی و آشوبهای عاطفی شخصیتها. او در عین روایت داستانی عاشقانه و درگیرکننده، از بازیهای قدرت، کشاکش میان آزادی فردی و قید و بندهای اجتماعی، و روانشناسی رفتار انسانها پرده برمیدارد. «رقص گردنبند» داستانی است درباره نبرد میان دل و عقل، سنت و تجدد، عشق و مصلحت؛ و گردنبندی که همچون یک طلسم یا پیشگوی بیکلام، سرنوشت همه را به رقصی نامرئی وامیدارد. این رمان، نمونهای درخشان از توانایی دلددا در آفرینش جهانی آکنده از معنا و احساس است.
علاقهمندان به ادبیات اروپای غربی و کلاسیک ایتالیا که میخواهند با آثار نویسنده برنده جایزه نوبل ادبیات آشنا شوند و از نثری روان و دقیق لذت ببرند. کسانی که به داستانهای عاشقانه و فلسفی علاقه دارند و میخواهند روایتهایی درباره عشق، تردید، انتخابهای دشوار و تأثیرات آن بر زندگی شخصیتها بخوانند. مخاطبانی که به ادبیات روانشناسانه و اجتماعی توجه دارند و دوست دارند داستانهایی با شخصیتپردازی عمیق و فضاسازی دقیق از زندگی اجتماعی و فرهنگی ایتالیا در اوایل قرن بیستم مطالعه کنند. خوانندگانی که به رمانهای کوتاه و تأملبرانگیز علاقهمندند و میخواهند داستانی با بار احساسی و معنایی قوی درباره عشق و عدالت بخوانند. کسانی که به آثار زنانه و نگاههای زنانه به زندگی و عشق علاقهمندند و میخواهند با دغدغههای انسانی و عاطفی در بستر تاریخی آشنا شوند.
با فروتنی گفت: «حق با شماست. عشقی که من اکنون به شما عرضه میدارم آن عشقی نیست که شما خواهانش هستید. آن عشق حق مسلم کسی چون شماست، کسی تا این حد زیبا و خوشقلب. و ما دو نفردر اینجا هنوز دو نفر ناشناس هستیم که بر حسب تصادف یکدیگر را در این باغ ملاقات کردهاند و سعی دارند مطابق سلیقه دیگری باشند. صرفآ برای لذّتی زودگذر. از هر چیزی میتوانیم استفاده کنیم که مطابق سلیقه کسی باشیم و خودمان نیز او را انتخاب کنیم؛ حتّی فریب یا بهتر بگویم بیش از هر چیز دیگر فریب. فریب دادن، کار زن و مردی است که تازه با هم آشنا شدهاند. ولی امیدوارم که در مورد ما دو نفر صدق نکند. امیدوارم.» مرد نیز آهی دردناک کشید. مثل بیماری که امید بهبودی خود را از دست داده باشد. سپس ادامه داد: «ولی بگذارید من در امید و رؤیا باقی بمانم. من قبل از آشنایی با شما بیمار بودم. شاید هنوز هم بیمار باشم. بیمار رؤیاهای ناجور و جاهطلبیهای سنگدلانه؛ زندگی را به صورتی حیوانی میدیدم. دلم میخواست برآن پیروز شوم. آری، میخواستم زندگی را به هر قیمتی که شده، مانند طعمهای در چنگ بگیرم. به کسی میماندم که دارد از گرسنگی میمیرد، به کسی که تمام خون خود را از دست داده است و میخواهد از گوشت خام تغذیه کند و درک نمیکردم که جوانه واقعی زندگی در من جان میسپارد.» پس از مکثی وحشتانگیز و مهآلود ادامه داد: «بگذارید همهچیز را بگویم. وقتی شما درِ خانه را به رویم باز کردید، گویی آن پرده تاریک را که وجودم را در خود پیچیده بود کنار زدید، مثل آسمان که از پسِ شب، روشن میشود. چیزی حس کردم و شما هم متوجه شدید، به کسی میماندم که درجنگلی راه گم کرده باشد و ناگهان با کسی برخورد کند که راه صحیح را نشانش میدهد. آری، تمام این چیزها علامت عشق است. عشقی که هنوز شور و هیجانی ندارد. آن شوری که انسان رامیسوزاند و روح را پاک میکند و او را مجبور میسازد تا دوباره زندگی را از سر بگیرد. حال دیگر به شما بستگی دارد که زندگی مرا آنچنان سازید.» زن دستان خود را روی سینه برهم گذاشت و سرش را، همانطور که پایین بود تکان داد و گفت: ــ باید چه کار کنم؟ مرد سر برگرداند تا نگاهی به خیابان مشجّر بیندازد. هوا داشت تغییر میکرد. توده ابرها، مانند یک دسته ببر، از بالای افق پیش میآمدند. متوجه شد که مردم از باغ ملی خارج شدهاند. فقط در دوردست جستوخیز پسربچههای شیطان و برافروختهای دیده میشد که همراه گلبرگهایی که باد از گلها جدا کرده بود میچرخیدند و دور میشدند. ناگاه به طرف زن چرخید و دستش را دور کمر او انداخت. پارچه حریر را، چنان که گویی پوست بدن او باشد، لمس میکرد و زن تا اعماق وجود لرزید و چشمانش را برهم گذاشت و همچون مردهای رنگ از چهرهاش پرید. ولی وقتی چشمان خود را گشود، همه چیز در نظرش زندهتر مینمود؛ هم در درون و هم در بیرون از خود. همه چیز تغییر کرده بود، همه چیز به رنگ قوس و قزح درآمده بود. وارونه شده بود. مثل انعکاسی در حباب صابون.