کتاب "تنها همین کلمات"، که بهعنوان یک اثر ادبی ارزشمند از مجموعه داستانهای کوتاه به قلم نویسندگان هنرجوی دوره نویسندگی آکادمی زیتون و تحت نظر سید علی شجاعی به دست آمده، بهنوعی دیدگاهی عمیق و تأثیرگذار نسبت به پیوند مابین نسلهای مختلف جامعه ایرانی با موضوعات مربوط به عاشورا و محرم را به نمایش میگذارد.
در این اثر، هنرمندانی چون فائزه حقشناس، مریم ولی، رضوان کفایتی، مریم رستمی، فاطمه آراسته، الهه شهبازی، مهین پایمزد، سید حمزه موسوی، زهرا سادات موسوی، شکیبا خسروی، فاطمه عزیزی و مونا امیری به شکلی بینظیر و دلنشین داستانهایی را روایت میکنند که نه تنها به وقایع تاریخی عاشورا میپردازند، بلکه چالشها و تجربیات انسانی امروز را در مواجهه با آموزههای عاشورایی به تصویر میکشند. این کتاب، با زبانی زیبا و احساسی، تلاش میکند تا ارتباط عمیق بین انسان معاصر و تاریخ را برقرار کرده و خواننده را به تفکر درباره ارزشها و درسهای عاشورا وامیدارد. متن داستانها در عین حال که از دل تاریخ میآید، ابعاد جدیدی از عشق و فداکاری را نیز کاوش میکند و ارادت و دلبستگی به سالار شهیدان و خاندان ایشان را بهطرزی عمیق و صمیمانه به نمایش میگذارد.
"تنها همین کلمات" به تمامی افرادی که به دنبال درک بهتر از آموزههای عاشورایی، تاریخ ایران و جنبههای عاطفی عمیق زندگی هستند، پیشنهاد میشود. این کتاب بهخصوص برای محققان، دانشآموزان، دانشجویان و تمامی افرادی که به ادبیات معاصر و داستانهای اجتماعی علاقهمندند، یک سفر احساسی و تفکری واقعی را فراهم میآورد. خواندن این اثر میتواند به کمرنگ شدن مرزهای بین نسلی کمک کرده و درک عمیقتری از تجربههای انسانی را به ارمغان بیاورد، با این امید که هر داستان نهتنها بازتابدهندهای از گذشته باشد، بلکه یادآور درسهای کاربردی برای امروز ما نیز باشد.
چند شب بعد هم این همین ماجرا تکرار شد. گاهی عمرو زودتر از من از خواب میپرید و اسماء را در آغوش میکشید و گاهی من پیش از عمرو بیدار میشدم. اما اسماء هر بار در آغوش عمرو زودتر آرام میگرفت. یک شب پس از اینکه اسماء دوباره به خواب رفت، عمرو گوشه حیاط نشست و خودش را با کلاهخودی که بعد از سفر به خانه آورده بود، سرگرم کرد. کلاهخود به سرش کوچک بود. به غنیمت میمانست. کنارش نشستم: عمرو، چه میگویی که اسماء زود آرام میشود؟ عمرو کنارم بود و نبود. کلاهخود مضطربش کرده بود انگار. عمرو؟! میبوسمش. بوسه پدر آرامبخش جان دختر است. نگذاشت بیشتر حرف بزنم، برخاست و به بستر رفت. برای اولینبار بود که بعد از بازگشت از سفر، عمرو برای تهیه مایحتاج خانه به بازار رفته بود. دست پر به خانه بازگشت. یک پیراهن زیبا و رنگارنگ هم برای من خریده بود. خوشحال به استقبالش رفتم: چه کرده مرد خانه من. گفتم که اگر دست پر برگردم، زندگیمان روبهراه خواهد شد. بغلم کرد و پیشانیام را بوسید: این روزی فراخ، نتیجه دعاهای خیر توست. سرخوشانه خندیدم. از زمانی که کابوسهای شبانه اسماء آغاز شده بود، گاه در طول روز و هنگام بازی به خواب میرفت. عمرو داشت پیراهنم را نشانم میداد که صدای جیغ و گریه اسماء بلند شد. هر دو به سمت اتاق دویدیم. عمرو در آغوشش کشید و صورتش را بوسید. بعد از آنکه گریهاش آرامش شد، روی زانوهای عمرو نشست و سرش را به سینه پدرش تکیه داد. دستش را به گوشوارهاش گرفته بود و زیر لب تکرار میکرد: گریه میکرد، جیغ میکشید. در آغوشش کشیدم و نگران به عمرو نگاه کردم. مضطرب بود و نگاهش را از من میدزدید. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. اسماء گوشوارههایش را میکشید و اشک میریخت. میخواهی گوشوارههایت رو دربیاورم دخترم؟ اسماء سری به نشانه رضایت تکان داد. گوشوارههایش را درآوردم و در دستمالی پیچیدم و در صندوقچه گذاشتم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir